سوکجین،
نازنین ترین چیز من،
از جسم و روح!چه قدر جـای تو، این جا، در کنار من، توی نگاه من، خالی است...
گو این که لحظه یی بی تو نیستم.
خودت بهتر میدانی: من، بــرای آن که از خودم خبری بگیرم، باید از تو شـروع کنم! نفسی نمی کشـم مگر این که با یاد تو باشد؛ قلبم نمی تپد مگر این که یادش باشد زندگی دوباره را از کجا شروع کرده است؛ مگر این که یادش باشد برای چه می تپد.آه که اگر فقط این دوری اجبـاری از تو نبود، اگر فقط تو را در کنار خود داشتم، می توانستم بگویم که آرام ترین، شادترین و امیدوارترین روزهای عمرم را می گذرانم: درست اسـت که برای رسیدن به تو آرام و قرار ندارم، اما با همین اقامت چند روزه در این روستای دورافتادهی ساکت، اعصابم چنان آرام شده است، آن قدر به زندگی خوشبین شده ام، آن قدر خوشحال و سر حال و تازه نفس شده ام که، انگار دوباره به دنیا آمده ام...
آه که اگر فقط تو در کنار من بودی!
یک برنامهی چهار ساعتهی اتومبیل رانی در روز، یک اشتهای فوق العاده به غذا، یـک خـواب آسایش بخـش که کوچک ترین صدایی آن را نقض نمی کند...یادت هست که می ترسیدی پیش از آن که به تو برسم چیزی از من باقی نمانده باشد؟
پس حالا بگذار برایت بگویم که وقتی به تو برسم هیچ چیز کم نخواهم داشت.هر وقت یادم می آید که چیزی نمانده بود رشتهی زندگی خودم را به دست خـودم پاره کنم و سعادت بازیافتن تو نصیبم نشود، از آن رنجی که میبردم، از آن یأسی که داشتم، از آن نا امیدی کشنده یی که گریبانم را گرفته بود و رهایم نمی کرد دلم به حال خودم می سوزد...
طبعاً جرأت زیادی لازم است که آدم، خودش را به دهان مرگ بیندازد.
اما خیال می کنم برای نامجونِ تو، بدون این که جین را داشته باشد، تحمل زندگی جرأت بیشتری لازم دارد.
عمری را با فریب ها و دغلهایی که نقاب عشق را به چهره گذاشته اند به سر بردن، رنج جانکاهی اسـت.
سوکجین من!
راستش را بخواهی، به همین سبب است که در آهنگ جدیدم به همهی آن نامها که یادآور دروغ و فریبی بیش نبوده اند، با آن همه شجاعت تف کرده ام.
آن نویسندهی فرانسوی چه خوب گفته است که:
صبر و تحمل، جرأت و شهامت مردم پرهیزکار است!دیشب ناگهان یاد نقشه یی افتادم که برای خانه مان کشیدیم و تو فوراً آن را بردی که بایگانی کنی.
چه قدر تو بامزه ای.
باری غرق رویای آن خانه شدم.
تا به حدی که وقتی به خودم آمدم، انگاری سالها در آن خانه، بر فراز تپهیی بر دامنهی کوهای پوشیده از جنگل زندگی کرده ام!
کتیبه یی بر سر در آن خانه آویخته بودیم که بر آن نوشته بود:ای بیگانه که خلـوت ما را میشکنی!
همچنان که در خانهی ما به روی تو باز است،
تو نیز بزرگواری کن و ما را از شنیدن عقاید خویش معاف دار.
ما از دوزخ بیگانگی ها گریخته ایم، تا از برخورد با هر آنچه خوشایندمان نیست در امان باشیم.
اگر به خانهی ما فرود می آیی، خلوت ما را مقدس شمار!با پسرمان جونگکوک، که دوستی تو را گرامی می دارند، و سعادت آغوش پر محبت تو را خواهند چشید، در آن خانه زندگی کردم. (بچه زن اولش)
در رویای خودم، عمری شهدآگین را در کنار تو و جونگکوک در آن خانه زندگی کردم.
حتی تا آن جا پیش رفتم که، از شما خواستم مرا پس از مرگ از خود دور مکنید.
از شما خواستم که مرا در کنجی از باغ خودمان دفن کنید، جایی که بر سر راه شما باشم و رفت و آمد تان را احساس کنم.سوکجین من!
تصور زندگی با تـو در آن خانه، بر فراز آن تپه، آن قدر خیال انگیز و شیرین بود؛ آن قدر شـوق انگیز بود؛ و من در این رویای دور و دراز خود چنان فرو رفتم، که اگر همین الان عمرم به آخر برسد، باز هم خود را متضرر نمی شمرم: زیرا که من با امیدواری بود که به آنچه در انتظار ما اسـت اندیشیدم، نه با حسرت.به خانه یی می اندیشیدم که در آن
محبت، پاداش اعتماد است
و بامش، بوسه و سایه است.به خانه یی می اندیشیدم که تو، در آنی.
خانه یی که در آن، مرا نیز در شمار کودکان می شمرند، اگر چه سی سال از عمرم گذشته باشد و عشقی که به من می دهند، اکسیری حیات بخش است.
خانه یی که در آن، اگر من نیز همراه و هم پای جونگکوک به آسمان بجهم، در من به حقارت نظر نمی شود؛ اگر خاکستر سیگارم را به لباسم بریزم، بر سـرم فریاد نمیکشند، و اگر چیزی بی اهمیت را از یاد ببرم، مرا به بی خیالی و لاابالی گری متهم نمی کنند!
خانه یی که پرنده ها بر شاخههای درختانش لانه می کنند، زیرا محبت و ایمنی را میبینند که در فضای آن موج می زند؛ و پرندههای مهاجر، به هنگام هجرت، آوازی که سـر می دهند احساسی از سپاس و تشکر را در ذهن ما جاری می کنند.
خانه یی که شبهای درازش، با صدای باران بر سفالهای بام، شاهد ستایشهای من خواهند بود؛ ستایش نسبت به عشـقی بزرگ که مرا به پیش خواهد راند و در رسیدن به هدفها یاریم خواهد کرد.***
سوکجین من!
تا هنگامی که هنوز کلماتی دارم تا عشق خود را به تو ابراز کنم، زندهام.
به این زندگی دلبستهام و آن را روز به روز پر بارتر می خواهم.
تو آخرین چوب کبریتی هستی که می باید به آتشی عظیم مبدل شـوی و از زندگی من، در برابر سرمای مرگ در این بیابان پر از وحشـت دفاع کنی...
اگر این چوب نگیرد، مرگ در این برهوت حتمی است!
تو همهی امید من، تو پناهگاه گرم و روشن من هستی.فردا برایت نامهی دیگری خواهم نوشت.
هـزار هزار هزار بار میبوسمت...
نوک انگشتهایت راه زانوهایت را، گوشهای کوچولویت را، و اطلسی های خودم را...نامجون تو
22 دسامبر /1963
![](https://img.wattpad.com/cover/303840118-288-k565487.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
Like Blood In My Veins
Romansa°Like Blood In My Veins °Namjin °Drama, Classic, Romance, Dark Academy, Non smut. [Completed] جین، تپشهای قلبم! به خلق خدا جـواب بده. جواب شان را بده! به من می گویند چه شده است که دیگر آهنگ نمینویسم، چه شده است که دیگر برایشان آهنگ نمی خوانم، چه شده...