فصل سوم/پارت دو

588 139 144
                                    


"تو چقدر بدبختی"
با اخم های در هم رفته به جان خيره شد
اصلا این مرد قلدر ِ بی ادب ِ بی فرهنگ چرا به خودش‌ اجازه می داد در وسایل بوبو ی او سرک بکشد
بوبو گفته بود رانگ هیچ گاه نباید به وسایلش دست بزند
و خب رانگ هم می دانست انسان های بزرگولو که به شدت هم آدم های مهمی هستند چیزی دارند به نام حریم شخصی
رانگ باید به حریم شخصی ییبو احترام می گذاشت و ییبو نیز متقابلا برای مرد کوچک حریم خاصی قائل بود
با غیض دست به سینه شد
به چه کسی می گفت؟
او از اينکه کسی دست به وسایل ییبو بزند متنفر است
مثلا گاهی دی یو پشت رل ماشین ییبو می نشست در آن لحظه رانگ با همه ی علاقه ای که به دی یو مهربان و دوست داشتنی اش داشت و برای او بعد از ییبو مهربان ترین مرد دنیا بود ولی با همه ی این اوصاف و تفاسیر هر گاه دی یو پشت رل اتومبیل ییبو می نشست یا اینکه از تخت ییبو و وسایلش استفاده می کرد
درست در همان زمان رانگ دوست داشت او را خفه کند

"دست به وسایل بوبو نزن
برو خونتون مگر خونه نداری؟
چرا دست از سر خونه ما بر نمی داری؟"

احساس جان به کودک چیزی ما بین تنفر و انزجار و ترحم می گشت
هر چند ییبو کودک را به او سپرده بود ولی او که هیچ گاه چیزی مبنی بر پذیرش این سپرده نگفته بود

"حرف اضافه نزن بچه"

کودک احساس تنهایی عمیق در خود پیدا می کرد
احساس عمیقی که هیچ کسی نمی توانست با او آن را به اشتراک بگذارد

به کنجی از اتاق خواب اش پناه می برد
حداقل در این کنج کوچک او می توانست خاطرات خوبش با بوبو را مرور کند

با رفتن پسرک و نمایان شدن جای خالی او مرد بزرگ احساس کرد با هر قدمی که کودک بر می دارد او هم سقوط می کند
این پسرک را که از کوچه جمع نکرده بودند ناسلامتی تکه ای بود از وجود ییبو بود

به در نزدیک شد
با دیدن صحنه ی مقابلش احساس کرد خون در رگ هایش منجمد شده است

پسرک قاب عکس ییبو را در برابرش گذاشته بود و با او درد و دل می کرد
"کجایی؟
من خیلی همه جام درد می کنه
یه عالمه حرف تو دلم گذاشتم که بهت بگم
هنهی اون حرفا سنگینن
خیلی درد دارن "

پسرک خم شد
قاب عکس را در آغوش اش فشرد و شروع به بوسیدنش کرد
کم کم جسم کوچک اش شروع به لرزش کرد
جان احتمال می داد او گریه می کند
برعکس کودکی های پدرش بود

ییبو که کوچک تر بود با هر سانحه ی اندکی که برایش رخ می داد همانند یک ابر بهاری گریه و زاری راه می انداخت
آنقدر سر و صدا می کرد تا همه ی اعضای خانواده متوجه اش بشوند و او را ناز و نوازش کنند
اما این کودک با یک درد عمیق در حال بوسیدن قاب عکس و گلایه از آن بود
صدای اعتراضش آنقدر ریز و کوچک بود که تحت هيچ شرایطی شنیده نمی شد
یا خیلی تو دار بود و عاقل با اینکه در واقع او هيچ کسی را نداشت تا از مشکلاتش برای او بگوید
در واقع بچه بدون ییبو خیلی تنها می شد
حتی تنها تر از جان!

🔺️برموداWhere stories live. Discover now