پارت ۸

654 178 168
                                    

**قبل از خوندن ووت بده قشنگ جانم🥰**


جیغ می کشید و با دشمن های خیالی اش می جنگید

" از آران به برمودا از آران به برمودا "

ییبو بی توجه‌ به‌ پر حرفی های او درحال کادو کردن بسته ی شایوا بود

" با شما هستم " دست به کمر با لج به پدرش خيره بود

مرد کلافه بود، محض رضای خدا نمی توانست‌ یک جعبه ی کوچک را هدیه کند
" چی می گی ؟"

به سدی که با کوسن ها ساخته بود اشاره کرد " دشمنا بهم حمله کردن، آلان اسیر شدیم "

ییبو همچون یک احمق به تمام عیار نگاهش را در هوا چرخاند " بله ؟"

رانگ با عصبانيت جیغ کشید " برمودا میگم اسیر شدیم"

ییبو جعبه را گوشه ایی رها کرد " آلان ديگه اسیر شدیم، بذار من به کارم برسم "

" بگو حوصله منو نداری " و با اخم های درهم کشيده از پدرش دور شد

" همین قهر پسر خان رو کم داشتم " این را زیر لب زمزمه کرد و به دنبال پسرش راه افتاد

" بیا بازی کنیم "

روی تخت کوچکش نشسته بود و بی توجه‌ به‌ ییبو پاهایش را روی زمین تکان می داد

ییبو روی زمین کنار پایش نشست " پسری؟"

" خونه خاله مروی که می رم خیلی بهم خوش می گذره
خاله مروی منو می بره پارک
با هم می ریم خرید
تازه با عمو ، شوهر خاله مروی رفتیم علفای هرز باغچه ش رو کندیم
جوآه بهم خوراکی خوشمزه می ده
حتی پسرای خاله مروی باهام خیلی خوبن "

" پس وسایلتو جمع کن برو " ییبو همانند یک کودک دو ساله با غیض گفت و اتاق را ترک کرد اما هنوز از چهارچوب در اتاق خارج نشده بود که بغض رانگ شکست

" ولی من تو رو می خوام...تو هم وقتی هستی هیچ بهم توجه‌ نمی کنی ، همه‌ توجهت به شایوا هست "

پدر ِ دو ساله راه رفته را بازگشت و پسرکش را در آغوش کشيد
محکم فشارش داد، آنقدر محکم که پسرش مطمئن شود این آغوش جز برای او نیست

" شایوا خر کیه پدر سگ؟"

بچه فین فین کوتاهی کرد " واسش کادو خریدی"

" خریدم دلش شاد بشه"

در چشمان پدرش زل زد " بگو بره، من مامان نمی خوام...من فقط تو رو می خوام...فقط تو بابا" لب های کوچکش لرزید و در آغوش ییبو پنهان‌ شد

پدرش او را محکم‌ به خود فشرد
آن ها متعلق بهم‌ بودند
نیمی از همدیگر!

" الان اسیر شدیم"

ییبو لبخندی زد و پا به پای پسرش جلو آمد " خیلی خب پشمک خان بگو ببینم چه جوری دشمنا رو دور بزنیم؟"

🔺️برموداTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang