[ من چی دارم می‌بینم؟! ]

56 10 2
                                    


IN THE NAME OF GOD

صدای بوق دستگاه و خط صاف ایجاد شده روی صفحه نمایش دستگاه اخبار خوبی نمی‌داد؛ پرستاری که برای چک کردن وضعیت بیمار اون جا بود فورا فریاد زد و اسم دکتر رو تکرار کرد.
لحظه‌ای بعد چندین پرستار و دکتر سعی در برگردوندن وضعیت بیمار داشتند و هم همه بلندی داخل اتاق پخش شده بود؛ پسر جوونی که روی تخت بیهوش افتاده بود رنگ پریده تر می‌شد و به سختی نفس می‌کشید.
مرد میانسالی پشت شیشه اتاق مدام به دیوار می‌کوبید و با بغض مردانه داخل گلویش سعی در کنترل احساساتش داشت. هرچند مرد نتوانست سرسنگین باشد و روی زمین زانو زد و مشغول دعا کردن شد.
یک سال منتظر بود پسرش چشم‌هایش را باز کند، اما حالا داشت تمام امید اش را از دست می‌داد. برای هزارمین بار خود را سرزنش کرد که چرا به زن و بچه‌اش اجازه داد تا تنهایی به سفر بروند.
مدتی گذشته بود. استرس تمام وجود مرد را همانند سنگی کوچک به داخل چاه می‌انداخت. قطره های عرق مدام از صورت‌اش پایین می‌آمدند تا این که بالاخره درب اتاق باز شد؛
جوری که انگار مرد را برق گرفته باشد بلند شد و با چشم‌هایی درشت و پر از التماس به دکتر زل زد.
دکتر ماسک سبز خود را درآورد و با بازویش عرق صورت‌اش را پاک کرد.
- یه سکته خفیف داشت، اما خوشبختانه به موقع جلوش رو گرفتیم.
در آن لحظه مرد دکتر را همانند یک طناب باارزش می‌دید که باعث شده از چاه بیرون بیاید؛ شانه‌هایش لرزیدند و دست دکتر را محکم گرفت.
- ممنونم. خیلی ازتون ممنونم!
- بهتره برای داخل اتاق. این اتفاق باعث شده بهوش بیاد. یکم عجیبه، ولی ما کی هستیم که تو کار خدا دخالت کنیم.
مرد با شنیدن این خبر خوب هیجان زده داخل اتاق شد. پسر نحیف و لاغر که تا لحضاتی پیش داشت جان می‌داد، حالا به طور غیرقابل باوری ریلکس نشسته بود و به پنجره زل می‌زد.
پس از ورود مرد سرش را به سمت صدا چرخاند و به تصویر آشنایی خیره شد. برایش کمی مبهم بود، اما با بالا رفتن حرارت بدنش و جوشش اشک چشم‌هایش می‌توانست بفهمد که این مرد شخص عزیزی برای او است.
فاصله بینشان کمتر شد و مرد با ملایمت پسرش را در آغوش گرفت. اشک‌هایش بعد ماه‌ها صبر بر زمین ریختند و مردانه گریه کرد؛
- خوشحالم سالم موندی پسرم! خوشحالم تو رو از دست ندادم.
خاطرات پسر واضح شد. او روز تصادفشان را به یاد آورد؛ آن روز وقتی سعی داشت کمربند مادرش را باز و آن را از ماشین خارج کند موفق نشد و ماشین ترکید.
مروارید‌های ریز از چشم پسر باریدند...
مدتی پس از بیداری پسر آنها از بیمارستان خارج شدند. با این که دکتر گفته بود حال پسر کاملا خوب شده، اما مرد هنوز هم نگران پسرش بود.
- رادان
پسر به سمت پدرش برگشت. لبخند کوچکی زد و گفت:
- بله؟
- خونه رو عوض کردم... یکم کوچیک تر شده
مرد یکم شرمنده بود. رادان چانه‌اش را خاراند. سعی می‌کرد به حاله سیاهی که دور پدرش فراگرفته توجه نکند و او را ندید بگیرد.
- مشکلی نیست. برای چی انقدر نگرانی؟
- قبل از این که بهوش بیای تصمیم داشتم منتقلت کنم به یه کشور دیگه و تقریبا کارهای مهاجرتم انجام دادم.
رادان مشکلی نداشت. از موقعی که بهوش آمده بود تصاویر عجیبی در عالم بیداری می‌دید. فکر می‌کرد همه این‌ها به خاطر از دست دادن مادرش و خوابیدن برای یک سال است. شاید دور شدن از این شهر و خاطراتش بتواند این تصاویر عجیب را از بین ببرد.
تصمیم داشت این را بگوید، اما دستی سفید با رگه‌های آبی از داخل شکم پدرش بیرون آمد و باعث شد تمام قسمت‌های بدن رادان خشک شود و دست‌هایش از ترس بلرزند. پدرش دست‌اش را روی گونه‌اش گذاشت و نگران پرسید:
- حالت خوبه؟
صورتی زشت و با موهای مشکی بهم ریخته جای صورت پدرش را گرفت و به او لبخند خونی زد.
- من و می‌بینی؟
تصویر به طرز وحشتناکی صحبت می‌کرد. ستون فقرات رادان لرزید و به سختی وانمود کرد صدایش را نشنیده.
- من خوبم بابا. فکر کنم به خاطر گرماست. میشه بریم خونه؟
رادان امیدوار بود بعد از رفتن به خانه این هیولای روح مانند از کول پدرش پایین بیاید، اما این طور نبود! او حتی تا داخل خانه هم آویزان پدرش بود!
خانه اجاره‌ایشان داخل یک ساختمان شلوغ هشت طبقه بود. تراس کوچکی داشت و هیچ اتاق خوابی نداشت.
وسایل خانه خیلی کم بودند به طوری که انگار‌ هنوز خانه خالی است؛ به محظ ورود پدرش کوله لباسش را گوشه‌ای انداخت و روی فرش دراز کشید.
- خدایا احساس سنگینی می‌کنم! نمی‌دونم چرا حالم بده! فکر کنم منم گرما زده شدم!
رادان با خنده‌ای مسخره نگاه مختصری به روحی که روی شکم پدرش بالا و پایین می‌پرید انداخت و دنبال چیزی گشت که بتواند به او از شر این توده سیاه ترسناک خلاص شود‌‌‌.
کتاب قرآن کوچکی روی اپن دید و به سمت‌اش رفت. با دست‌های لرزان او را برداشت. روح بی‌حرکت شده بود و مستقیم به رادان زل می‌زد.
این حتی وحشتناک تر هم بود! پسر می‌ترسید که آن روح هر لحظه ممکن است او را جر وا جر کند.
- ب... بابا این... تو قرآن می‌خوندی؟!
پدرش به دست‌ هایش تکیه داد و لبخند زد.
- آره. خدا تو رو بهم برگردوند.
مرد دست‌ اش را دراز کرد و گفت:
- بدش بهم. باید سوره‌هایی که نظر کردم و بخونم.
این یه تصمیم ترسناک و بزرگ واسه رادان بود. اگه به سمت پدرش می‌رفت ممکن بود این روح ترسناک که با چشم‌ هایی سفید و خونی به او زل زده از دنیا سقطش کند، اما اگر هم نمی‌رفت روح می‌فهمید که او می‌تواند ببینتش و مانند روح‌های بیمارستان به فکر خوردنش می‌افتاد!
چشم‌هایش را بست و سرفه کرد‌‌‌. با قدم‌های کوچک و لرزان به سمت پدرش رفت. موقعی که خم شد تا قرآن را به پدرش بدهد مستقیما با آن روح پلید چشم در چشم شد!
وقتی احساس کرد چیزی در دستانش نیست فورا بلند شد و با فاصله از پدرش نشست. دست‌هایش را میان بازوهایش پنهان کرد تا لرزششان مشخص نشود.
پدرش کتاب را ورق زد و شروع به خواندن کرد‌. روح وحشتناکی که کنارش ایستاده بود و به او خیره شده بود دهانش باز شد و مایع سیاه رنگی از آن بیرون ریخت. وجودش کمرنگ تر شد تا این که دیگر هیچ اثری از او باقی نماند.
رادان نفس راحتی کشید و تقریبا بیهوش شد و خوابید؛ صبح روز بعد رادان کل خانه را به کیسه‌های کوچک که داخلش آیات قرآن قرار داشت پر کرده بود و همه جا را با آب قرآن خیس کرده بود.
با این که به زودی از این خانه می‌رفتند، اما این چند روز را هم باید احتیاط می‌کرد. مطمئن نبود چرا هنوز این تصاویر را می‌بیند. فقط مشتاقانه منتظر بود از این جا دور شوند!
در تمام مدتی که پدرش کارهای اداری‌اش را انجام می‌داد او از خانه بیرون نمی‌رفت و با ترس در اینترنت راجب روح‌ها سرچ می‌کرد‌‌، اما چیز بدرد بخوری پیدا نمی‌کرد و بیشتر مظتربش می‌کرد.
شاید واقعا دیوانه شده بود و باید می‌رفت پیش روان شناس؟! هر روز که می‌گذشت تصاویر‌ها را واضح تر و بیشتر می‌دید. برای همین حتی پنجره و تراس‌ را هم پوشانده بود.
پدرش واقعا نگران رفتارش بود، اما فکر می‌کرد همه این‌ها به خاطر حادثه‌ای که برای او اتفاق افتاده. او حتی قبل از تصادف هم پسر درون گرا و خجالتی بود و هیچ دوستی نداشت؛
وقتی برای مهاجرت به فرودگاه رفتند رادان عینک آفتابی تیره زده بود. مردم بیکاری او را مسخره می‌کردند، چون هوا اصلا آفتابی نبود.
پدرش سعی داشت متقاعد اش کند تا عینک را جمع کند، اما او مسرانه عینک را نگه می‌داشت و بهانه می‌آورد که تازه چشم‌هایش را باز کرده و به نور عادت نکرده‌‌، اما تنها خودش می‌دانست که عینک روی چشم‌اش برای جلوگیری از تشخیض اشتباه انسان رو روح را گذاشته.
داخل هواپیما با چشمبند خوکی شکل جلوی دیدش را گرفت و با آیدرپد به آهنگ سابنیمینال آرامش بخش گوش کرد.
پدرش کار او را تکرار کرد و هر دو تا رسیدن به مقصد نگرانی‌های خودشون را پشت گوششان انداختند و با خاطراتی که در گذشته داشتند خداحافظی کردند.

[ T.palasideh]👾💞

I CAN SEE THEM Where stories live. Discover now