باید بیام

12 7 2
                                    

رو به روی آپارتمان‌ رادان وسایل رو از هلموت گرفت.
- اگه انقدر زمان داری لطفا برای کارهای دیگه ازش استفاده کن. دفعه بعد گزارشت می‌دم.
هلموت بیخیال به در تکیه زد.
- این جوری ازم تشکر می‌کنی؟
- بخاطر همین این دفعه گزارشت نکردم.
- هه
رادان به سختی با وسایل بالا رفت. اون راه پله رو به یه آسانسور بسته با ارواح ترجیح می‌داد. وقتی به خانه رسید متوجه شد هلموت هنوز پشت سر اوست.‌
- وادف؟ مشکلت چیه؟
هلموت دست داخل جیب‌هایش کرد.
- اونا رو می‌بینی. با این که یه انسانی. فکر می‌کنی تا آخر با ندید گرفتنشون می‌تونی زنده بمونی؟ اگه متوجهت بشن با این بدن کوچولوت چیکار می‌خوای بکنی؟ حتی یه طلسمم بلند نیستی.
رادان فقط پلک زد و بی‌حالت داخل خونه شد. وقتی خواست در رو ببنده هلموت جلوش رو گرفت و خودش خودش رو به داخل دعوت کرد و مثل یه موش داخل شد.
- خونه خوبیه. وسایل زیادی ندارین. تازه اومدین؟
رادان عصبی بازوش رو گرفت.
- کی بهت اجازه داد داخل شی؟!
هلموت بهش جواب نداد.
- حتی یکمم انرژی منفی حس نمی‌کنم. طلسم خریدی؟
مثل فضول‌ها خم شد و اطراف خونه رو گشت. تکه کاغذ کوچکی را که رادان با آیات قرآن پر کرده بود را برداشت و داخلش را دید زد.
- اوه این طلسم فرق داره، واقعا قویه! میشه به منم یاد بدی؟ البته الان تشنمه.  میشه اول بهم آب بدی؟
رادان با ناباوری به این تکه گوشت پرو‌ خیره شد و به ناچار دستی به صورت‌اش کشید.
- تو واقعا عوضی!
- ممنون
- تعریف نبود!
هلموت روی مبل نشست و مشغول کنکاش ورقه شد. رادان با یه لیوان آب کنارش نشست و غد گفت:
- من نمی‌خوام خودم رو تو دردسر بندازم. لطفا برو.
هلموت ورق رو پایین آورد و روی رادان خیز برداشت. فاصله صورتشون کم بود.
- چرا فکر می‌کنی تو دردسر می‌افتی؟
رادان صورتش رو جمع کرد و با دست سینه هلموت رو هول داد.
- شما داشتین با اون نهنگ می‌جنگیدین.
- اون فقط یه بچه نهنگ کوچولو بود. وقتی مبارزه رو یاد بگیری این جور چیزا چیزی نیستن.
- من بدن ضعیفی دارم و یک سالم فقط خوابیده بودم. نمی‌تونم. پدرم همین حالاشم به خاطر من تو دردسر افتاده.
- اگه با اینکار بتونی به پدرت کمک کنی چی؟
- منظورت چیه؟
- قبل از تو می‌خواستم پدرت رو ببینم. سر کارش.‌.. همچینم بهش خوش نمی‌گذره... می‌دونی فکر کنم بهش می‌گفتن تبعیض نژادی؟
رادان بغض کرد و روش رو برگردوند. هلموت از فرصت استفاده کرد و باز خم شد.
- اگه بخوای به ما ملحق بشی می‌تونم حقوق خوبی بهت بدم.
- تو یه کلاهبرداری.
هلموت کلافه آه کشید.
- باز برگشتیم سر خونه اول که!
رادان ران خودش رو نیشگون گرفت و گفت:
- می‌خوام ببینم... چجور جاییه و شرایطش چجوریه.
صورت هلموت جون تازه‌ای گرفت و شونه رادان رو در آغوش گرفت.
- تصمیم خوبیه! مطمعنم خوشت میاد!
صدای کلیک در سر هر دو نفر رو به سمت در چرخوند. مرد میان سالی با خستگی داخل شد و قصد داشت اسم پسرش رو صدا بزنه که با دیدن شخص ناآشنا تو حالت صمیمی با پسرش سر جاش خشکش زد.
رادان سریع دست هلموت رو کنار زد و با لبخند به استقبال پدرش رفت.
- خوش اومدی.
کت پدرش رو گرفت و بغلش کرد.
- اون کیه پسرم؟
هلموت از رو مبل بلند شد و با خوش رویی گفت:
- سلام. هلموت هستم.‌ تازه با رادان اشنا شدم.
رادان توضیح داد.‌
- بازار بودم. کمکم کرد وسایل رو بیارم. خواستم بهش یه لیوان اب بدم که گرم صحبت شدیم.
پدرش به خریدها نگاه کرد و خندید.
- تو واقعا شبیه مادرتی!
- چون خوشگلم؟
- خوشگلیت که به من رفته پسرم!

[ T.palasideh]👾💞

I CAN SEE THEM Donde viven las historias. Descúbrelo ahora