پسر مو سفید چاهار زانو روی میز نشسته بود و با نی کوچکی شیر داخل پاکت رو هورت میکشید و با چشمهاش قدمهای هلومت رو دنبال میکرد.
- چرا زودتر راجبش بهم نگفتی؟! تو احمقی؟! میدونی کمبود نیروی انسانی یعنی چی؟! باید همون جا دستاش رو میگرفتی و دنبال خودت تا این جا میکشوندیش!
سه هان با لبخند سیب پوست کنده شده رو داخل دهن باز هلموت گذاشت و جلوی ادامه حرفاش رو گرفت.
- چند ساعته داری یه مکالمه رو کش میدی و یه جمله رو تکرار میکنی. اگه صدایی ازت بشنوم این چاقو دیگه پوست سیب رو نمیکنه!
هلموت به سختی به لبخند ترسناک سه هان نگاه کرد و اب دهنش را قورت داد. کایو که همه چی به پشمش بود فقط چشمهاش رو ریز کرد؛ بوی سیگار کنار بینیش پیچید و میکا با چشمهای گود سیاه شده و لبخند عجیب غریبش گفت:
- حیف که اون جا نبودم. چه شکلی بود؟
نی رو از دهانش جدا کرد و کمی مکث کرد.
- به چهرش میخورد یه خارجی باشه فکر کنم طرفهای.. شاید عربستان؟
- اوه مطمعنی میتونست اونا رو ببینه؟!
- آره. ترسیده به نظر میرسید. ممکنه تازه این قدرت رو گرفته باشه. حتی تونست صدای اون نهنگ زشتم بشنوه و گوشاش خون ریزی کرده بودن.
هلموت با بازوهاش فاصله زیادی بین کایو و میکا ایجاد کرد و گفت:
- میخوام برم ببینمش. مطمعنی یه آدم عادی بود؟!
- بوی مضخرف خوناشامها رو نمیداد. با نورم مشکل نداشت. رفتارش مثل میکا عجیب نبود و اصلان هم تند و تیز نبود.
- هی من کجام عجیبه؟!
- منم بوی خیلی خوبی میدم!
سه هان تکه سیب دیگهای پوست کند و خودش خورد.
- یه آدم عادی اونم یهویی چطور تونسته بُعد دیگه رو ببینه؟
هلموت تکه باقی مونده سیب رو از سه هان قاپید.
- هه نگو بهم که مثل تو یه گابلین تناسخیه؟
سه هان با نوک چاقو به اون اخطار داد.
- این امکان نداره. من میتونم هم نوع خودم رو شناسایی کنم. اون واقعا یه انسان عادیه.
هلموت عینک سیاهی از جیباش برداشت و ژست اکشن گرفت.
- به عنوان یه مدیر خلاق و پرتلاش راجبش تحقیق میکنم. میکا تو به جای من با کای به مائموریت برو.
میکا ذوق زده سیگارش رو هوا انداخت.
- ایول!
صورت کای جمع شد و قبل از این که میکا خودش رو تو بغلش پرت کنه جلوش رو گرفت.
- احمق! اگه نمیخوای کار کنی بهونه جور نکن! سه هانم میتونه انجامش بده!
سه هان با لبخند خندید.
- متاسفم من خارج شهر یه کار مهم دارم.
هلموت مغرورانه تو تاریکی اتاق ناپدید شد.
- تصویب شد!
داخل خیابون و بازار شلوغ رادان ترنسلیت گوگل را باز کرده بود و تلاش میکرد با خانم مغازه دار به درستی صحبت کنه و بالاخره تونست چیزی که میخواست رو بخره.
با لحجه خیلی زایهای تشکر کرد و خارج شد. دستاش بخاطر حجم پاکتها و سنگینیشون درد میکرد و قرمز شده بود. چند ماه شده بود که از کما خارج شده بود، اما هنوزم وضعیت بدنی پایداری نداشت.
نفس عمیقی کشید و گوشهاش کمی استراحت کرد. علاوه بر سنگینیهای خرید شخص عجیبی که تمام مدت تعقیباش میکرد خیلی رو سرش پرواز میکرد!
- هی کمک نمیخوای؟!
اون بالاخره حرف زد! رادان این رو تو ذهنش گفت و به سمتاش برگشت. به صورت خوش قیافش خیره شد و سر تا پاش رو تماشا کرد. به طور ناگهانی به فارسی گفت:
- دله دزد که نیستی؟
یهو جلوی دهنش رو گرفت و به کرهای گفت:
- باشه.
چیزی که میخواست بگه با چیزی که گفت فرق داشت. کلمه دزد رو یادش رفته بود و به ناچار قبول کرد.
نصف بیشتر وسایل رو بدون تعارف داخل دست هلموت چپوند و با دست بهش اشاره کرد که دنبالش بیاد.
هلموت ابرویی بالا انداخت و با سرگرمی جوری که انگار پر بلند کرده دنبال رادان رفت.
- توریستی؟
هلموت متوجه شد کرهای رادان خوب نیست و سعی کرد به انگلیسی با اون صحبت کرد؛ رادان اخم کرد. خوشش نمیاومد با غریبهها صحبت کنه مخصوصا غریبهای که اون روز با اون هیولا جنگیده بود و کل امروز دنبالش میکرد.
- ممکنه.
هلموت با خنده گفت:
- پس ممکنه توریست هم نباشی. نکنه یه شبحی؟
رادان لباش رو جمع کرد و با حالتی چندش گفت:
- داداش ما رو گرفتی؟ میخوای توحین کنی مستقیم بگو!
هلموت نیشخندی زد که دندون نیش بلندش برق زد. رادان متوجهش شد و از دندونش خوشش اومد.
- تو چی؟ یه خوناشامی؟
هلموت بدجنس مثل خودش جواب داد.
- ممکنه. تو چطور دوست داری؟
رادان پوف کشید و جوابش رو نداد. اون فهمید هرچی که بگه این یارو فقط قصد داره مکالمه رو بیشتر کش بره.
- اهل عربستانی؟! یا ترکمنستان؟!
- من پارسم. ایرانی.
هلموت هیجان زده تر شد و گفت:
- این عالیه! یه شمن جدید که اهل خاورمیانه هم هست !
- یه چی چی؟!
- شمن.
- متوجه نمیشم.
- بیخیال ما اون روز همدیگر رو دیدیم. تو حتی با کایو چشم تو چشم شدی.
- من نمیفهمم چی میگی. اگه قصد داری کمکم کنی پس لطفا ساکت همراهیم کن.
هلموت متوجه شد که رادان قصد داره خودش رو به چپ و راست بزنه. حتی موقع راه رفتنم با این که میلرزید از بین روحها رد میشد و ندیدشون میگرفت.
لبخند کوچیکی زد و گفت:
- بامزست![ T.palasideh]👾💞
ESTÁS LEYENDO
I CAN SEE THEM
Fantasíawrite by: T.palasideh Name: I can see them fantastic action مدتی پس از بیدار شدن از کما فهمید میتونه جهان رو جوری دیگه ای ببینه. زندگی که داشت دیگه یه زندگی عادی نبود. ترس تمام وجود و لا به لای استخوانهاش رو گرفته بود و فکر میکرد با وانمود...