Dear Mr. Zebra

246 83 105
                                    

ووت دین و ایمان یک ففیک است!

"سه روزه! , سه روز گذشته و من نیاز دارم باهاش حرف بزنم! اون حتی واسه مراسمش هم نیومد!"

"بهت میگم نرو چون میدونم الان غیر از داد و بیداد چیزی تحویلش نمیدی! اون الان اماده یه دعوای دیگه نیست !"

"تو چی میدونی ها؟ اونی که الان باید عصبانی و دلگیر باشه اونه, من هیچ حقی ندارم !"

مستر کرو ساکت شد و پوزخند زد

"میدونی چیه, هرکار میخوایی بکن, چون آخر سر بدون توجه به حرفای من کار خودت رو میکنی و فقط الکی با من دعوا میکنی!"

و بعد از اتاق بیرون رفت

مستر دیر دنبالش رفت

"کرو...کرو!"

ولی بدون توجه بهش سمت پله ها رفت و ازشون پایین...

خداروشکر میکرد که اول صبح بود و فعلا همه از عمارت بیرون بودن...

نگاهش رو سمت مخالف چرخوند

در پایین اتاق هری بسته بود

معمولا درش باز بود همیشه...

سمتش رفت و بازش کرد

از پله ها بالا رفت...

در زد...

صدایی نشنید

در زد...

"هری..."

زمزمه کرد و به پشت سرش نگاه کرد

"میتونم بیام تو؟"

وقتی صدایی نشنید

برگشت پایین...

اما وقتی در بالای پله ها باز شد,

چرخید و به هری که نصف صورتش معلوم بود و نگاهش میکرد, نگاه کرد

"در رو ببند"

با صدای گرفته زمزمه کرد و بعد از در دور شد...

مستر دیر در رو بست و از پشت قفل کرد

و برگشت بالای پله ها..

وقتی وارد اتاقش شد

دیدش

موهای کوتاهش بالای سرش پخش و پلا بودن و کمی روی صورتش ریخته بودن,

¦ βesTial €ity ¦Where stories live. Discover now