Dear Mr. Camel

142 58 20
                                    

ووت دین و ایمان یک ففیک است!

یک هفته گذشته بود..

از زمانی که هری برگشته بود به بستیال...
گاها فقط مستر بر میومد و باهاش حرف میزد...
و بعد...
خودش تنها بود با کتاباش...
میخوند و میخوند...
و راه میرفت و راه میرفت...
توی راهرو ها-

دستش رو به دیوار ها میکشید...
راهروهای خلوت...
بدون آدم...
شمع های روشن و نیمه روشن و...سوخته...

تا یادش بیاد...
الان تقریبا بیشتر چیزا یادش اومده بود...

و تا به حال از کاخ بیرون نرفته بود...!

شب بود دوباره...
یه شمع دستش گرفت...
دستش رو حفاظ نور لاغر و ظریفش کرد

در اتاقش رو باز کرد...
و از اتاق بیرون رفت
فقط میخواست یه چیزی رو امتحان کنه...همین!

هیچ صدایی نبود ؛ کاخ متروکه شده بود...
شهر متروکه شده بود...

روبه روش راهرو بود...
سمت چپش یه اتاق و سمت راستش...اتاق مد نظرش!

دستش رو روی دستگیره گذاشت و چرخوند...
در اتاق رو نیمه باز کرد..

یک نفر داخل تخت خواب بود!

برای اینکه نور شمع بیدارش نکنه...
شمع رو پشت در اتاق گذاشت و آروم وارد شد...
لبش رو زبون زد...

فقط امیدوار بود درست یادش باشه...

موازی تخت ؛ میز کار مستر دیر
دقیقا همون طوری که توی داستان نوشته شده بود...

سمتش رفت؛ درش رو باز کرد
و کلید جاسازی شده رو...پیدا کرد!

نفسش برید-
برش داشت و پاور چین پاور چین سمت در حرکت کرد
اما...

"هری؟"
وقتی صدای دورگه کسی رو شنید و بعد حرکتی توی تخت حس کرد-
تنها با ترس سمت در دوید و انقدر عجله داشت و دستاش از هیجان و ترس میلرزید که حواسش نبود-

در حال فرار کردن پاش خورد به شمع و چپه شد روی فرش و سوخت...
و باعث شد پاش از داغی شمعهای سوخته شده بسوزه...

اما تنها چیزی که براش اهمیت داشت این بود که دوید توی اتاقش و در رو قفل کرد و یه نفس راحت کشید...

پشت در اتاق خودش رو سر داد روی زمین و به کلید خیره موند...
وقتی کمی آروم تر شد و نفسش جا اومد
به کلید نگاه کرد...

بعد چند روز و چند ماه لبخند زد...

فردا میرفت به مکعب سیاه!
اون موفق شد کلید رو برداره!
حالا میتونست پشت در اون اتاق رو ببینه!

وقتی صدای زده شدن در اتاقش رو شنید
از جاش پرید و به در خیره موند...

"هری؟"
آب گلوش رو پایین فرستاد و از در فاصله گرفت

¦ βesTial €ity ¦Where stories live. Discover now