ووت دین و ایمان یک ففیک است!
هری....ما همین الانم کلی دیر کردیم, فقط چند دقیقه دیگه وقت داریم! مگر نه دیر میرسیم!"
مستر فاکس با خنده گفت و در اتاق هری رو کوبید
"بهت قول میدم-"
وقتی یکدفعه در اتاقش باز شد و اون با کت و شلوار خاکستری خوشرنگش که انگار میلیون ها ستاره درونش قرار داشت و درخشانش میکرد
و سر پاندا مشکی رنگ و گونه های کلاه حیوانیش که حاله خاکستری برق داری روشون بود جلوش ظاهر شد...مستر فاکس یک قدم عقب رفت و چند ثانیه نگاهش کرد تا بعد زیر لب زمزمه کنه
"خیره کننده شدی..."
"چی؟"
هری در اتاقش رو بست و در کنارش شروع کرد به راه رفتن تا سمت پله ها برن...
"گفتم, تو برای زندگی توی بستیال سیتی زیادی خوبی هری!"
هری زهرخند زد و سرش رو پایین انداخت
"من یه قاتلم مستر فاکس, دقیقا عین خودت!"
مستر فاکس چیزی نگفت و تا زمانی که به ماشین برسن ساکت موند ,
و زمانی که داخل ماشین نشستن
مستر فاکس دوتا دستاش رو روی فرمون گذاشت و خیره به روبه روش موند...
هری وقتی دید که حرکتی نمیکنه خیره بهش موند تا صداش رو بشنوه:
"تو....بیگناه ترین قاتلی هستی که تا حالا دیدم هری..."
هری نگاهش رو روش نگه داشت تا زمانی که متقابلا نگاهش کنه
"این که یه طعمه شدی, بعد گناهکار و حالا قاتل... تقصیر تو نیست, من آدمای زیادی رو برای عدالت کشتم, و میخواستم که این کار رو بکنم, اما تو..."
"منم برای عدالت , برای نیکول این کار رو کردم فاکس..."
هری نگاهش رو ازش گرفت و به پنجره داد
"پس دیگه یه بیگناه نیستم!"
فاکس نگاهش رو مجددا به روبه روش داد و بعد از نفس عمیقش, ماشین رو روشن کرد
تا به کلیسا برگردن...!
← ↓↑→
← ↓↑→
مستر دیر جلوی در ایستاده بود و خونسردِ خونسرد به نظر میومد...
CZYTASZ
¦ βesTial €ity ¦
Tajemnica / Thriller¦ Larry Stylinson Mystery Novel ¦ مستر دیر عزیز من از شما طلب بخشش دارم من نه قاتلم نه گناهکار و نه طعمه! من نه به شما, و نه به بستیآل سیتی تعلق ندارم! لطفا پوزش بنده رو بپذیرید و بنده رو به لندن برگردونید! خدمتگزار شما مستر بانی. هشدار:عزیزان این ف...