Dear Mr. Ostrich

166 59 24
                                    

اون گفت:
تو مال منی؛
همین و بس!

آروم روی تخت خوابیده بود...
موهای فر قشنگش روی بالشت پخش و پلا بودن

و خودش...
آروم و منظم نفس میکشید.
فاصله ای که انتخاب کرده بود و کنارش دراز کشیده بود...
زیادی نزدیک بهش بود،
کم ترین حرکتی نمیکرد تا بیدار نشه...

با جدیت...خیره به چشمای بستش بود
چند ساعتی بود که کنارش دراز کشیده بود...
از وقتی که آورده بودش به اتاقش...و نقشه رو بهش توضیح داده بود و هری....مخالفت کرده بود.

مستر دیر تنها بهش لبخند زد و گفت که اشکالی نداره...
آخه می‌خواست به اون چشمای قشنگ به خون نشسته و صدای گرفته که گفت..."من این کارو نمیکنم..." چی بگه؟

مستر دیر فکر میکرد...
و نگاهش میکرد به اندازه تمام مدت هایی که پسر لندنیش خودش رو ازش دریغ کرده بود...

درست بود که بستیال براش الویت داشت...
ولی مستر دیر...لویی، بدون هری هیچ بود

هری برای لویی، مثل باد بهاری بود...
مثل قاصدک ، آزاد و رهاش میکرد از قید و بند دنیا!
اونم فقط با یه لبخند...!

مستر دیر میدونست...
به هیچ کس مثل هری اعتماد نخواهد کرد
هیچ کس رو مثل هری دوست نخواهد داشت..
و به هیچ کس اجازه نخواهد داد...مثل هری روی روحش بوسه بذارن...هیچ کس!
هری جایگاه خاص خودش رو داشت...

قسم می‌خورد اگر بستیال رو برگردونه ؛
برای هر-

افکارش با صدای پایی که توی ساعت های اولیه ی روز شنید-
پاره شد-
و سریع از روی تخت بلند شد.

با سرعت کلاهش رو برداشت و داخل حموم رفت
تا همون لحظه-
صدای در اتاق هری شنیده بشه...

"تق تق!"

مستر دیر پشت در حمومش ایستاد و سعی کرد صداها رو بشنوه...

وقتی دفعه دوم صدای در زدن رو شنید
صدای قدمای آهسته و با آرامش هری رو شنید...
و بعد صدای خوابالودش...
"کیه؟"

لبخند زد...

"مستر دیر!"
بلافاصله اخم کرد و نگاهش رو به در بسته داد...

"یک لحظه!"
حدس زد که هری داشت لباس عوض میکرد..

در رو نیمه باز کرد...
تا منظره ای رو ببینه که باعث بشه نفسش ببره...

سرش رو کمی کج کرد تا فضای بیشتری به خودش بده...از لای در نگاهش میکرد...با یه چشم خوشرنگش که زیبایی رو به روش  ؛
خمارش کرده بود...
بهش خیره موند...

هری پشت بهش...
دستاش رو بالا برده بود و داشت موهاش رو نصف بالا بسته و نصف پایین باز ؛ رها میکرد...

لباس هاش رو درآورده بود،
بدنش کاملا برهنه بود...
و یقه پیراهن سفیدش رو بین دندوناش گرفته بود تا ببوشتش...

¦ βesTial €ity ¦Where stories live. Discover now