Dear Miss. Cow

254 88 118
                                    

ووت دین و ایمان یک ففیک است!


سه روز از مرگ اون مرد و زمانی که مستر دیر و هری هم رو ملاقات کرده بودن گذشته بود...

مستر کرو چند وقتی بود حتی به عمارت نمیومد...

هری شب اول شنیده بود که نزدیکای صبح اون دو خیلی بد با هم دعوا میکردن!

به طوری که مستر بر مجبور شد تمام افراد رو از اتاقاشون بیرون ببره...

بغییر از هری البته...

مستر بر هم زیاد اطراف نبود

بیشتر مسئول رسیدگی به کارای شهر بود...

هری و نیکول بیشتر وقتشون رو با هم میگذروندن ,

و هری متوجه شد که این بچه واقعا ادم باهوش و با استعدادیه!

"خب...آخرین کار از لیستمون رو هم انجام دادیم...عجب روزی!"

نیکول گفت و نگاهش رو از لیستش گرفت و به جاده خاکی که خورشید بی رحمانه بهش میتابید داد

وقتی چیزی از هری نشنید نگاهش رو بهش داد

"عام...هری؟"

سمتش خم شد و اسمش رو زمزمه کرد...

هری اطرافش رو نگاه کرد تا بعد متقابلا زمزمه کنه

"هوم..؟"

"چرا ساکتی؟"

از صبح که بیرون رفته بودن تا بعضی کارا رو انجام بدن و هری به عنوان مشاور بعضی چیزا رو چک کنه...

هری حتی یه ری اکشن کوچیک و یه کلمه حرف در مقابل تمام حرفای نیکول نزده بود!

"نمیدونم نیکول...حس خوبی ندارم, انگار یه اتفاق بد قراره بیوفته, دقیقا جلوی چشمای من ,و من نمیبینمش که متوقفش کنم!"

هری وقتی حرف میزد اطرافش رو محتاطانه چک میکرد تا اگه کسی بهشون نزدیک شد دست از حرف زدن برداره!

"بعضی وقتا اتفاقای بد باید بیوفتن...پس بهش فکر نکن!"

هری نفسش رو صدا دار بیرون داد و دستش رو روی شونش گذاشت

"برگردیم عمارت یه چیزی بخوریم؟ میتونیم به مستر فاکس بعد از ظهر سر بزنیم؟"

"راستش مستر فاکس نامه فرستاده که خودش برای دیدار با مستر دیر میاد عمارت...شایدم همین الان اونجا باشه!"

¦ βesTial €ity ¦Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang