Dear Miss. Chicken

163 56 34
                                    

ووت دین و ایمان یک ففیک است!

هری چشماشو باز کرد...
چند بار پلک زد تا مغزش بیدار بشه...

نگاهش رو اطرافش چرخوند
توی یه جای نا آشنا بود...

نفس عمیقی کشید و روی تخت نشست
اتاق قدیمی...
با شمع های نیمه روشن و خاموش...
پنجره بازی که نور ماه رو به داخل اتاق دعوت میکرد
و...
هیچ صدایی نمیومد!

روی یه تخت با ملافه مخمل خواب بود...
و روبه روش یه میز پر از کاغذ و قلم پر مانند بود...
چند دقیقه طول کشید تا تمام جزئیات اتاق رو از نظر بگذرونه و بفهمه که کجاست...

"اینجا...بستیال سیته...!"
از روی تخت بلند شد و سمت پنجره رفت...
قدم قدم رفت تا رو به روی پنجره ی باز بایسته
نور ماه روی صورتش دوید
دستش رو سمتش گرفت تا نور رو از بین انگشتاش عبور بده
"خواب نمیبینم...؟"

به لباساش نگاه کرد...
پیراهن انگلیسی طرح ۱۹۰۰ با یه شلوار چرم...
و بوتایی که مرتب پاش بود...
دستشو به لباساش کشید

"پس واقعیت داشته..."
یکدفعه یاد تمام اتفاقات افتاد...
کما
بیمارستان
نایل
زندان
مستر دیر
داستانا
ملاقات
شایعه
سفر-

وقتی صدای تق تق در رو از پشت سرش شنید...
برگشت-

در باز شد-
و زنی با کلاه گربه وارد اتاقش شد...
دقیقا...عین داستاناش!!

"آقای استایلز...این برای شماست!"
تیکه کاغذی روی میز سفید چوبی کنار در گذاشت..
و بعد حرفش رو ادامه داد
"لطفا کلاه حیوانیتون رو سرتون بذارید...و بیایید پایین، مستر دیر منتظرتون هستن!"

و شخصی با سر کلاغ سفید با کلاغ سیاه پشت سر خانم گربه وارد شدن...

هری چرخید سمتشون...
نفسش به شمارش افتاده بود ؛
دوباره داشت اتفاق میوفتاد
آدم هایی با سر حیوانی
انگار توی داستان های خودش بود...

"مستر بانی؟"
صدای آشنا رو شنید
مردی که پیراهن مشکی یقه باز با کلاه کلاغ مشکی سرش گذاشته بود

خطاب به هری گفت
"دار...ی...با من حرف میزنی؟"

"پس واقعا هیچی یادش نمیاد.."
صدای کلاغ سفید رو با پیراهن مرتب و اتو کشیده و بدن بدون تتوش بر عکس اون یکی شنید...

اونا دو قلو بودن؟؟؟

مردی که کلاه کلاغ مشکی سرش بود در رو از پشت سرش بست و یک قدم به هری نزدیک شد
هری دستش رو سمتش گرفت
"لطفا بهم نزدیک نشو!"

اما مرد بلافاصله کلاهش رو برداشت و مجددا چشمای کهرباییشو به هری دوخت
"من مستر کرو هستم...هری..."
زمزمه کرد و دستش رو سمت صندلی پشت میز کوچیک کنار اتاق گرفت تا به هری بفهمونه که بشینه!

هری آهسته‌ قدم برداشت و روی صندلی نشست
"من کجام...توی بستیال سیتی؟"

اون یکی که کلاه سفید سرش بود کلاهش رو برداشت تا چشمای آبی و صورتی که با داداشش مو نمی زد رو نشونش بده
البته بغییر از اون چشما!

¦ βesTial €ity ¦Donde viven las historias. Descúbrelo ahora