Dear Mr. Buffalo

253 86 103
                                    

ووت دین و ایمان یک ففیک است!

هری چشماش رو باز کرد

گردنش کمی ناجور بود,

انگار چیزی زیر گردنش بود

وقتی چرخید ...

صورت آروم و غرق در خواب مستر دیر رو دید که هنوز آهسته نفس میکشید.

خورشید توی آسمون بود

و اتاق با نور خورشید روشن شده بود

هری به پشت خوابید و به صورتش دست کشید،

انگار اون قهوه ای دیشب خورده بود بعد از اون نوازشای خواب کننده کاملا تاثیرش رو از دست داده بود...

ریز ریز خندید و روی تخت نشست

کمی به مستر دیر نگاه کرد که هنوزم عمیق خواب بود.

اون حتی از هری هم خسته تر میشد!

از روی تخت پایین اومد و آهسته‌ آهسته‌ سمت کمدش رفت تا پیراهنی که دیگه توی تنش , دیگه شبیه پیراهن رسمی نبود رو عوض کنه...

وقتی یه لباس مرتب پوشید

طولی نکشید تا در اتاقش زده بشه...

وقتی عمارت سکوت بود ,
صدای در پایین به راحتی شنیده میشد!
هنوز اول صبح بود...

کلاه حیوانیش رو روی سرش گذاشت و در رو باز کرد،

قبل از اینکه به در پایینی برسه دوباره با عجله زده شد

"خیله خب دارم میام!"

با عجله زمزمه کرد تا به در پایین برسه

وقتی در رو باز کرد با قیافه غرغرو و دست به سینه مستر کرو رو به رو شد

"مستر دیر کجاست!"

با صدای بلند تر از حد گفت و باعث شد هری انگشت اشارش رو روی بینیش بذاره

"هیششششش!"

کمی عقب هولش داد تا از چهارجوب در اتاق بیرون بیاد و در رو پشت سرش ببنده...

مستر کرو وقتی متوجه اوضاع شد چند ثانیه نیاز داشت تا با شیطنت و صدای زمزمه وارش اذیتش کنه!

"فقط مرغابیای توی دریا راجب شما دوتا نمیدونستن!"

"چرت و پرت گفتن رو تمومش کن , اصلا اون طوری که فکر میکنی نیست!"

¦ βesTial €ity ¦Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt