part 11

97 10 0
                                    

ذتثصهثادشهذم نه ووت میدید ه کامنت یعنی خدایی یکی بگه با چه امیدی براتون پارت میزارم ؟:///////
به ولله میرم بوکای بقیرو میخونما مضخرف تریناشون که هیچی نداره و بیخوده هر پارتش بالای 20 تا کامنت و ووت داره هرچند همه نویسنده ها زحمت میکشن و بابت بوکشون کلی دنگو فنگو زحمت دارن .
درکل بگم واقعا خیلی بده که بو رو بخونید ووت و کامنت ندید من بابت هر پارتی که براتون میزار فکر میکنم با همگروهیام مشورت میکنم تا بهترینو براتون ارائه بدم اما ریدرام به خودشون زحمت نمیدن انگشت مبارکشونو رو اون ستاره بزارنش یجا دیدم نویسندش به ریدر گفته بود چون فیکم حمایت نمیشه ادامه پارتارو دلیل نداره زود بزارم اما من دلم نمیخواد اینکارو کنم پس !خواهش میکنم درکم کنید خواهش میکنم :)💜
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

جیهون بلافاصله به سمت عمارت حرکت کرد توی راه داخل ماشینش از خوشحالی داشت بال در میاورد اما حس ناراحتی زیادی رو هم درونش حس میکرد اما فکر اینکه همسرش زنده موند و ترکش نکرد مثل سایه ای بزرگ روی درد خراب شدن قشنگترین روز زندگیش رو میپشوند .

حدود ده دقیقه به بعد به عمارت رسید انقدر عجله داشت که وقتی به سمت در میدویید پاهاش پیچ خور و بهم گره خورد و باعث شد بیفته و زانوی شلوار پای سمت راستش پاره بشه و پاهاش زخمی بشن اما بی توجه بهش دوباره لنگان لنگان به طرف در دویید و محکم به زنگ در کوبید با باز شدن در توسط خدمتکار لبخندی زد و اسم دخترش رو با صدای بلند داخل عمارت فریاد زد .
-_جیونااااااا
«اپا اپا »
دخترک کوچیک با صدا شدن اسمش توسط پدرش فورا از اتاقش بیرون اومد و به سمت پدرش دویید و با کنجکاوی از پدرش پرسید:
«اپا حال اوما چطوله اون پیش یونی میمونه دیگه اره اون نلفته دلسته ؟»
-اره جیونا اون نرفته اون تنهامون نزاشته ؛اصلا مگه ممکنهبا وجود پرنسس کوچولویی که داره بخواد تنهاش بزاره مگه نه ؟حالا زود باش باید بریم پیشش اوما خیلی زود میخواد ببینتت و دوباره بغلت کنه .
و بعد دخترشو با شوق بغل کرد و بوسه ای روی پیشونی سفیدش نشوند اون رو به اتاق لباس هاش همراهی کرد .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با احساس درد و کوفتگی و عرق سرد چشماش رو باز کرد ... هوای اطرافش مرطوب اما سرد بود زمین شنی زیر پاش نم داشت و دیواره های اطراف اهنی زنگ زده بودن بوی ماهی و اب دریا میومد پس متوجه شد احتمالا باید تو اسکله باشه ؛اخرین چیزی که به یاد داشت این بود که منتظر دختر و همسرش بود ولی چند تا مرد سیاه پوش ریختن رو سرش و بعدشم یادش نمیومد چه اتفاقی افتاده چون کاملا بیهوش شده بود.
با اینکه کل بدنش بشدت درد میکرد اما سعی کرد بلند بشه و بلند فریاد بزنه و درخواست کمک بخواد اما متوجه شد دهانش با دستمال سفید رنگ کثیفی بسسته شده پس تا میتونست تقلا کرد اما تلاشش بی نتیجه بود ....
بعد از 10 دقیقه تلاش های نا موفق در کارگاه یا انباری اهنین باز شد مرد هیچکل قد بلندی با ماسک سیاه بلندش کرد و محکم کشوندش :
-هعی لعنتی اشغال منو کجا میبری اصلا اینجا کساجت که منو اوردین ؟چیکارم دارین ها؟
ری وو بلند این هارو فریاد میکشید اما مرد بی توجه به هرفاش جوری که انگار حرف هاش رو نمیشنوه اون رو دنبال خودش میکشوند.
بعد حدود 30 مین بلاخره به یک عمارت رسیدن و این نشونه خوبی نبود هرچی که بود مشخص بود شخصی که ری وو رو گروگان گرفته ادم شاخو قدرتمندیه .
همونطور که مرد هیکل اون رو داخل عمارت میبرد به دستور یکی از خدمتکار ا ازاد شد .
خدمتکار زن قد کوتاه بود و موهای سفیدی داشت البته انچنان هم سنش بالا نبود و بهش میخورد حدودا 45 سالش باشه .

+خانم لطفا همراه من بیاید و لی خواهش میکنم باهامون همکاری اگرنه اتفاق های خوبی انتظارتون رو نمیکشه پس لطفا هرچی رو که ارباب جوان و خدمتکارها میگن انجام بدید و برعکسش رو اانجام ندید اگر نه هیچوقت زنده نمیمونید...

دختری که آپا صدام کرد ...Where stories live. Discover now