part2

272 84 19
                                    

زمان حال 

جان با چشم های اشکی به ییبوی بی احساس نگاه کرد . 

-ییبو چی شد که اینجوری شد ؟ 

ییبو پوزخند زد و با لحن سردش گفت 

-نمیدونی نه ؟

جان سرش رو تکون داد 

-نه ، نه ، نمیدونم …. 

اشک هاش از چشم هاش پایین ریختند 

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

اشک هاش از چشم هاش پایین ریختند 

-نمیدونم چیکار کردم که این حقمه ، نمیدونم چه گناهی کردم که ۶ سال زندانیم کردی 

-نقش بازی کردن کافی نیست ؟۶ سال گذشته و تو هنوز خودت رو میزنی به ندونستن 

جان چیزی نگفت و فقط چشم هاشو بست کنی بعد نفسی عمیق کشید و اروم چشم هاشو باز کرد 

-هیچ وقت دوسم داشتی 

-نه 

-تو فکر میکنی که من مقصر همه چیزم ؟

-مطمئنم 

-پس تا الان چرا زندم ؟

-چون با کشتنت چیزی گیرم نمیاد ولی زنده نگه داشتنت برام خیلی بیشتر سود داره 

-چی شد که اینقدر طماع شدی 

ییبو خنده ی وحشتناکی کرد 

-اوه من ؟من طماع هستم  ؟ اره من طماع هستم ولی تو چی ؟تو چی هستی ؟دلیل بد بختی های من 

اشک های جان از چشم های درشتش دوباره شروع کرد به باریدن 

-نمیخوای بگی بد بختی هات چی اند ؟۶ سال … لعنتی ۶ سال منو زندانی کردی و فقط همینو میگی 

ییبو جلو اومد و مو های جان رو کشید . جان احساس میکرد هر لحظه ممکنه مو هاش کنده بشه  . صورتشو از درد جمع کرد ولی چیزی نگفت . ییبو غرید 

-توی عوضی بعد از ۶ سال داری اینو میگی ؟هنوز نمیدونی چیکار کردی ؟

-بوبو من نمیدونم 

ییبو فریاد کشید طوری که جان احساس میکرد گوش هاش ممنکه که کر بشه 

-خفه شوووو،  منو اینطوری صدا نکننن

۶ سال قبل 

-بوبووووووو…. بوبوووووووو 

جان از دور میدوید و اسم یییو رو صدا میکرد . ییبو از دور دیدش و جلو تر رفت . جان وقتی به ییبو رسید محکم توی بغلش پرید و بغلش کرد . یییو سرش رو توی مو های جان کرد و اونها بو کرد . 

avarice Where stories live. Discover now