زمان حال
جان با چشم های اشکی به ییبوی بی احساس نگاه کرد .
-ییبو چی شد که اینجوری شد ؟
ییبو پوزخند زد و با لحن سردش گفت
-نمیدونی نه ؟
جان سرش رو تکون داد
-نه ، نه ، نمیدونم ….
اشک هاش از چشم هاش پایین ریختند
-نمیدونم چیکار کردم که این حقمه ، نمیدونم چه گناهی کردم که ۶ سال زندانیم کردی
-نقش بازی کردن کافی نیست ؟۶ سال گذشته و تو هنوز خودت رو میزنی به ندونستن
جان چیزی نگفت و فقط چشم هاشو بست کنی بعد نفسی عمیق کشید و اروم چشم هاشو باز کرد
-هیچ وقت دوسم داشتی
-نه
-تو فکر میکنی که من مقصر همه چیزم ؟
-مطمئنم
-پس تا الان چرا زندم ؟
-چون با کشتنت چیزی گیرم نمیاد ولی زنده نگه داشتنت برام خیلی بیشتر سود داره
-چی شد که اینقدر طماع شدی
ییبو خنده ی وحشتناکی کرد
-اوه من ؟من طماع هستم ؟ اره من طماع هستم ولی تو چی ؟تو چی هستی ؟دلیل بد بختی های من
اشک های جان از چشم های درشتش دوباره شروع کرد به باریدن
-نمیخوای بگی بد بختی هات چی اند ؟۶ سال … لعنتی ۶ سال منو زندانی کردی و فقط همینو میگی
ییبو جلو اومد و مو های جان رو کشید . جان احساس میکرد هر لحظه ممکنه مو هاش کنده بشه . صورتشو از درد جمع کرد ولی چیزی نگفت . ییبو غرید
-توی عوضی بعد از ۶ سال داری اینو میگی ؟هنوز نمیدونی چیکار کردی ؟
-بوبو من نمیدونم
ییبو فریاد کشید طوری که جان احساس میکرد گوش هاش ممنکه که کر بشه
-خفه شوووو، منو اینطوری صدا نکننن
۶ سال قبل
-بوبووووووو…. بوبوووووووو
جان از دور میدوید و اسم یییو رو صدا میکرد . ییبو از دور دیدش و جلو تر رفت . جان وقتی به ییبو رسید محکم توی بغلش پرید و بغلش کرد . یییو سرش رو توی مو های جان کرد و اونها بو کرد .
YOU ARE READING
avarice
Romanceعشق زیباست اما تا وقتی که طمعی در کار نباشه . پشیمونی ؟دیره ... دیگه دیره زمانی که فرصت داشتی از اون استفاده نکردی ، الان پشیمونی هیچ فایده ای نداره . وقتی که دو دستی قلبش رو تقدیمت کرد اون رو انداختی دور و اهمیتی بهش ندادی الان دیگه قلبی برای داد...