فکر کنم دیگه وقتشه راجب خانوادت حقیقت رو بفهمی … به هر حال این حق توئه ……
جان اخم کرد و تمام حواسش رو جمع کرد و با دقت منتظر ادامه ی حرف های ییبو شد
-میشنوم
-امپراطوری خشکی و دریا رابطه ی خوبی باهم داشتند و این تقریبا مال گذشته ی دوره … مال زمان پدربزرگ و مادربزرگ های من و تو … و قبل تر از اون
-عجیبه … همچین چیزی توی هیچ جای تاریخ گفته و نوشته نشده
-درسته هیچ جا نیست … حداقل فکر میکنم که الان نباشه
-تو از کجا میدونی ؟؟
-پدر و مادرم بهم گفته اند …. پدربزرگ و مادربزرگ هامون وصیت کرده بودند که زمان تولد ۱۸ سالگی نوه هاشون باید بهشون حقیقت پشت خیلی چیز ها را بگند …
-درک نمیکنم
-خانواده ی تو بخاطر این کشته شدند که خائن شناخته شدند … چیزی که مردم نمیدونستند این بود که اونها دنبال صلح و بستن پیمان هایی مثل قبل … اما مردم شما فکر کردند که ملکه و پادشاهشون خائن اند … تو پری دریایی ها رو میشناسی …
حرف های ییبو برای جان سنگینی میکرد . بغض سنگینی گلوش رو میفشورد و لایه یی شفاف روی چشم هاش رو پوشوند . با صدایی اروم و دردناک گفت
-اونها خیانت و حقارت رو تحمل نمیکنند …
ییبو متوجه حالات جان شد با تمام وجودش میخواست که این راز ها رو مثل قبل پیش خودش نگه داره اما جان حقش این بود که حقیقت رو بفهمه .نفس عمیقی کشید . باید برای عواقب چیزی که میخواست بگه اماده میبود
-درسته … پس به قصر حمله کردند و …
ادامه ی حرفشو خورد و نگاهی به جان انداخت . جان اروم چشم هاشو بست و قطره اشکی از گوشه ی چشمش جاری شد
-و اونها را به قتل رسوندند
ییبو احساس کرد که با دیدن این حالت جان قبلش به هزار تکه تقسیم شده اما هنوز برای جا زدن زود بود .
-درسته … و وقتی حمله کردند فهمیدند که شاهزاده ی تازه متولد شده ای هم وجود داره و قرار بود که به زودی به عنوان ولیعهد و وارث معرفی بشه… درسته که اونها نمیتونن که خیانت رو تحمل کنند اما قلب هاشون سنگ نشده بود و هنوز گوشه ای از قلبشون همون موجودات مهربون و زیبا بودند که افسانه ها می گفتند … یک زوج پیر اون شاهزاده رو به سرپرستی قبول کرد و به یک روستا برای بزرگ کردنش بردنش ….
YOU ARE READING
avarice
Romanceعشق زیباست اما تا وقتی که طمعی در کار نباشه . پشیمونی ؟دیره ... دیگه دیره زمانی که فرصت داشتی از اون استفاده نکردی ، الان پشیمونی هیچ فایده ای نداره . وقتی که دو دستی قلبش رو تقدیمت کرد اون رو انداختی دور و اهمیتی بهش ندادی الان دیگه قلبی برای داد...