part13

242 60 16
                                    

هنوز حرف های ییبو را هضم میکرد که ییبو جمله ای دیگه گفت که به نظرت رویایی بیشتر نبود

-جان هیچ طمعی در کار نبوده و نیست ... شیائو جان ... من هنوز دوستت دارم ... بخاطر هر چیزی که کشیدی و مجبور شدی تحمل کنی من رو ببخش... امیدوارم که بتونی من رو ببخشی جان جان

ییبو با یک لبخند کوچک در حالی که به چهره ی جان متحیر و هنگ شده نگاه میکرد گفت . جان انتظار هر چیزی را به جز این رو داشت .

جان نا باورانه به ییبو خیره شده بود . حجم زیادی از اطلاعات یکهو بهش داده شده بود . و اون اعتراف یهویی کاملا بر خلاف انتظارش بود . اما ذهنش یاری نمیکرد . نمیدونست که چی بگه

-م.. من متوجه نمیشم

ییبو نگاهی به جان انداخت

-جواب سوالات رو گرفتی ؟ دیگه سوالی نداری؟

-اون رو نمیگم ... اون جمله ... اون ...

ییبو تک خنده ای کرد و لبخند زد

-چرا خشکت زده شیائو جان ؟

جان پوزخند زد : مگه من بازیچه ی توئم ؟ که هر وقت دلت خواست بازیش بدی؟ چرا این کار ها رو میکنی؟ اینقدر عذاب من خوشحالت میکنه ؟اینقدر بازی کردن با من جالبه؟اینقدر کم ارزشم؟ ... البته یه شاهزاده ی طرد شده ... ولی تو قرار بود متفاوت باشی ...

هر لحظه صداش بلند تر میشد و در اخر فریاد کشید اما ییبو اروم سرش رو به نفی تکون داد قطعا انتظار همچین چیزی رو داشت .

از روی تخت سلطنتیش بلند شد و به سمت جان رفت

-جان جان ... اما هیچ کدوم از حرف هام دروغ نبود . هیچ کدوم . فقط زمان نیاز داری برای درکش... هر چقدر بخوای وقت داری...*صداش به شدت اروم شد* فکر کنم

جان همچنان با چشم های تر به ییبو خیره شده بود .

-فقط بهم بگو چرا ؟

-چرا چی؟

-چرا از من مخفیش کردی ؟چرا هنوز حس میکنم همه چیز رو نمیدونم ؟چ.. چرا اینقدر یهویی؟ اون همه سال نگفتی و الان ... چرا ؟ اگه مخفیش کرده بودی الان هم باید مخفیش میکرده و این راز ها رو با خودت به گور میبردی یا از اول باید همه چیز رو میگفتی ... دونستن این ها الان هیچ تاثیری نداره

جان به چشم های ییبو که رو به رویش بود خیره شده بود اما در حرکتی کاملا ناگهانی به سمت اغوشی گرم کشیده شد . اول با تعجب به ییبو نگاه کرد اما کمی بعد حتی تلاشی برای بیرون اومدن از این اغوش گرم نکرد . نفس های گرم ییبو به گوشش میخورد باعث میشد که لرزشی به وجودش بیوفتد ییبو اروم گفت :برای گرفتن جواب وقت زیاد هست ... اما اول ببین میتونی من رو ببخشی یا نه ؟

جان چیزی نگفت . مدتی هر دو در حال فکر کردن بودند و ارامش و سکوت دلپذیری بینشون بود .

قصر ساعتی بزرگ داشت که ۶هر ساعت به صدا در میامد و مثل ناقوص صدایش در تمام قصر و اطراف قصر پخش میشد . اما این بار که زنگ زده شده بود با هر بار متفاوت بود چیزی مثل اعلام جنگ بود و تمام افراد قصر میتوانستند متفاوت بودنش رو حس کنند .

avarice Donde viven las historias. Descúbrelo ahora