عشق زیباست اما تا وقتی که طمعی در کار نباشه .
پشیمونی ؟دیره ... دیگه دیره
زمانی که فرصت داشتی از اون استفاده نکردی ، الان پشیمونی هیچ فایده ای نداره .
وقتی که دو دستی قلبش رو تقدیمت کرد اون رو انداختی دور و اهمیتی بهش ندادی الان دیگه قلبی برای داد...
-نگو بعد ۶ سال منتظری که من بهت بگم ۶ سال پیش چی شده
-....
جان نفسش رو باحرص بیرون داد
-اگه هر چی بهت بگم باور میکنی؟
-......
جان با حرص گفت
-باشه باشه ... راحت باش ... کاری که ۶ ساله میکنی رو ادامه بده
جلو تر اومد و تعظیم کرد .
-من مرخص میشم سرورم
و از کنار ییبو رد شد . بعد از رفتنش ییبو بدون هیچ حرفی که جایی که جان نشسته بود نگاه میکرد .
جان متوجه شد که شب شده و الان برای تحقیقات دیره پس به سمت اتاق همیشگیش که ۶ ساله خانه یا زندانش شده بود رفت . خودش رو روی تخت انداخت و شروع کرد به فکرکردن
¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
"چیو مخفی میکنی وانگ ییبو "
"به چی وانمود میکنی "
"چی اونجا بود "
"داری چیکار میکنی؟"
با حرص دستی توی مو هاش کشید
"داری دیونه ام میکنی "
"دیگه کم کم دارم کنترلم رو برای اینکه وانمود کنم از دست میدم "
اون شب حتی یک دقیقه هم نتونست بخوابه . کمکم با طلوع خورشید چشم هاش رو باز کرد .
"خب بریم ... به هر حال این کاری که باید بکنم "
روی تخت نشست کش و قوسی به بدنش داد . از جاش بلند شد و یک دوش گرفت ، لباس هاشو پوشید و از اتاق بیرون اومد .
همچنان با قدرت قدم میگذاشت انگار که قصر خودشه .باز هم پچ پچ ها به گوش میرسید . این پچپچ ها به شدت روی مخش بود جوری که میخواست همه ی اونها را خفه کنه