part6

250 74 11
                                    

-چی شما رو به اینجا اورده سرورم ؟

-وقتی به سالن های قصر خودم میام باید توضیح بدم ؟

-خیر فکر کردم با من کاری دارید.

-اومدم ببینم ادعای بی گناهیت به کجا رسید

-اوه بله حتما...

کمی گذشت ولی جان حرفی نزد . ییبو اخم کرد

-چرا حرف نمیزنی ؟

جان اخم کرد

-نگو بعد ۶ سال منتظری که من بهت بگم ۶ سال پیش چی شده

-....

جان نفسش رو باحرص بیرون داد

-اگه هر چی بهت بگم باور میکنی؟

-......

جان با حرص گفت

-باشه باشه ... راحت باش ... کاری که ۶ ساله میکنی رو ادامه بده

جلو تر اومد و تعظیم کرد .

-من مرخص میشم سرورم

و از کنار ییبو رد شد . بعد از رفتنش ییبو بدون هیچ حرفی که جایی که جان نشسته بود نگاه میکرد .

جان متوجه شد که شب شده و الان برای تحقیقات دیره پس به سمت اتاق همیشگیش که ۶ ساله خانه یا زندانش شده بود رفت . خودش رو روی تخت انداخت و شروع کرد به فکرکردن

 خودش رو روی تخت انداخت و شروع کرد به فکرکردن

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

"چیو مخفی میکنی وانگ ییبو "

"به چی وانمود میکنی "

"چی اونجا بود "

"داری چیکار میکنی؟"

با حرص دستی توی مو هاش کشید

"داری دیونه ام میکنی "

"دیگه کم کم دارم کنترلم رو برای اینکه وانمود کنم از دست میدم "

اون شب حتی یک دقیقه هم نتونست بخوابه . کمکم با طلوع خورشید چشم هاش رو باز کرد .

"خب بریم ... به هر حال این کاری که باید بکنم "

روی تخت نشست کش و قوسی به بدنش داد . از جاش بلند شد و یک دوش گرفت ، لباس هاشو پوشید و از اتاق بیرون اومد .

همچنان با قدرت قدم میگذاشت انگار که قصر خودشه .باز هم پچ پچ ها به گوش میرسید . این پچپچ ها به شدت روی مخش بود جوری که میخواست همه ی اونها را خفه کنه

avarice Donde viven las historias. Descúbrelo ahora