-باشه بیا بریمکمی که از جنگل بیرون اومدند به نزدیکی جاده که رسیده اند سوار ماشین شدند و به سمت قصر راه اوفتادند . وقتی به قصر رسیداند دروازه باز شد و اونها داخل شدند . ییبو ماشین رو پارک کرد و روبه جان کرد .ییبو لبخندی زد و گفت
-بیا بریم جان جانم
جان ذوق زده سرش رو تکون داد
-بریم
ییبو و جان از ماشین پیاده شدند . چهره ی ییبو سرد شد . همین طور که با جان راه میرفت همه تا کمر برایش خم میشندند. وقتی به روبه روی در تالار اصلی رسید اند ییبو روبه جان کرد و لبخند زد .
-فسقلی وقتی وارد تعظیم میکنی و سرت رو پایین میندازی نمیخوام برات دردسر درست بشه
جان گیج شده بود اما سرش رو تکون داد . دروازه باز شدند و اون دو وارد شدند . ییبو کمی خم شد و گفت
-سلام پدر سلام مادر
-سلام ییبو
پادشاه نگاهی به جان انداخت و با مهربانی گفت
-سرت رو بالا بگیر پسر جوان
جان تا کمر خم شد و گفت
-سلام سرورم
و سرش رو بالا گرفت
ملکه و پادشاه از زیبایی این پسر جوان مبهوت ماندند . چطور یک پسر ۱۲ ساله میتونه اینقدر زیبا باشه . ملکه لبخند زد و با مهربانی گفت
-ییبو خیلی ازت تعریف میکرده
جان لبخند زد
-بوگا دوست خوب منه
KAMU SEDANG MEMBACA
avarice
Romansaعشق زیباست اما تا وقتی که طمعی در کار نباشه . پشیمونی ؟دیره ... دیگه دیره زمانی که فرصت داشتی از اون استفاده نکردی ، الان پشیمونی هیچ فایده ای نداره . وقتی که دو دستی قلبش رو تقدیمت کرد اون رو انداختی دور و اهمیتی بهش ندادی الان دیگه قلبی برای داد...