part 3

256 82 17
                                    


-باشه بیا بریم 

کمی که از جنگل بیرون اومدند به نزدیکی جاده که رسیده اند سوار ماشین شدند و به سمت قصر راه اوفتادند . وقتی به قصر رسیداند دروازه باز شد و اونها داخل شدند . ییبو ماشین رو پارک کرد و روبه جان کرد .ییبو لبخندی زد و گفت 

ییبو لبخندی زد و گفت 

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.

-بیا بریم جان جانم 

جان ذوق زده سرش رو تکون داد 

-بریم 

ییبو و جان از ماشین پیاده شدند . چهره ی ییبو سرد شد . همین طور که با جان راه میرفت همه تا کمر برایش خم میشندند. وقتی به روبه روی در تالار اصلی رسید اند ییبو روبه جان کرد و لبخند زد . 

-فسقلی وقتی وارد تعظیم میکنی و سرت رو پایین میندازی نمیخوام برات دردسر درست بشه 

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.

-فسقلی وقتی وارد تعظیم میکنی و سرت رو پایین میندازی نمیخوام برات دردسر درست بشه 

جان گیج شده بود اما سرش رو تکون داد . دروازه باز شدند و اون دو وارد شدند . ییبو کمی خم شد و گفت 

-سلام پدر سلام مادر 

-سلام ییبو 

پادشاه نگاهی به جان انداخت و با مهربانی گفت 

-سرت رو بالا بگیر پسر جوان 

جان تا کمر خم شد و گفت 

-سلام سرورم 

و سرش رو بالا گرفت 

ملکه و پادشاه از زیبایی این پسر جوان مبهوت ماندند . چطور یک پسر ۱۲ ساله میتونه اینقدر زیبا باشه . ملکه لبخند زد و با مهربانی گفت

-ییبو خیلی ازت تعریف میکرده 

جان لبخند زد

-بوگا دوست خوب منه 

avarice Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang