part11

211 65 5
                                    

-سوال هام تموم نشده … هنوز بهم اعتماد داری ؟… من رو به چه چشمی میبینی؟

جان متحیر به چشم های ییبو نگاه کرد 

-چی؟

-من سوالمو دو بار تکرار نمیکنم شیائو جان 

جان پوزخند زد 

-تو رو به چه چشمی نگاه میکنم ؟ تو یه غریبه ای … غریبه ای که ندیدم … شناختی ازش ندارم … بی توجه از کنارش رد میشم و حتی دیگه چهره اش رو یادم نمیاد 

-میخوای یه چیز جالب بدونی ؟

بدون اینکه منتظر جواب جان بمونه ادامه داد 

-ادم  هیچ وقت ، چهره ی کسی رو فراموش نمیکنه حتی اگه یکبار دیده  …. تو توی زندگی بعدیت هم منو به یاد میاری …

-عالیجناب اونها مال خاطرات ام هستند … اونها کاملا پاک شدند 

-شیائو جان خاطرات هیچوقت پاک نمیشند … اونها شاید کمرنگ بشوند اما کمرنگ نمیشه 

-اما اونقدر کمرنگ میشه که دیگه هیچ اثری ازش نباشه 

-اما الان حتی کمرنگ هم نشده … میخوای یه چیزی رو بدونی ؟

جان جوابی نداد و منتظر به ییبو چشم دوخت 

-منم مثل توئم 

جان اخم کرد 

-منظورت چیه ؟

ییبو پوزخند زد 

-یادته گفتی اگه عذر خواهی کنم می بخشیم …. این یعنی اون خاطرات کمرنگ نشدند … این واقعیته 

جان با عصبانیت گفت 

-چی میخوای بگی ؟این همه نیش و کنایه برای چیه ؟

ییبو نفسش رو بیرون داد . صورت سردش ملایم تر شد . 

-اگه بهت بگم که زمانش رسیده که درباره ی خانواده ات بفهمی … میتونی من رو ببخشی؟

جان با چشم های گرد شده به ییبو نگاه کرد 

-چی میخوای بگی ؟

-هنوز فکر میکنی زمانی برای تغییر کردن باشه ؟

جان بی طاقت شده بود 

-چی میخوای بگی لعنتی ؟چرا حرفت رو نمیزنی

-میترسم که بعد از زدن حرف از الان بیشتر فاصله بگیریم 

جان پوزخند زد 

-این زیر سر خودت بود … اصلا چرا اهمیت میدی 

ییبو تک خنده ی غمگینی کرد و با چشم هایی که خستگی و غم از اونها موج میزن به جان نگاه کرد 

-جان …حقیقت رو به چه قیمتی بهت بگم 

-چ… چی ؟

-اگه حقیقت به معنای دور شدن بیشتر ماست … میخوام همیشه مخفیش کنم 

avarice Where stories live. Discover now