پوزخند زد : درسته ، اما عجیبه تو خیلی راحت با این موضوع کنار اومدی
با عصبانیت شروع کرد به ساییدن دندان هاش : کنار نیومدم
این دفعه جان جلو آمد و کنار ییبو ایستاد : اما همه چیز اون طور که انتظار داشتی پیش نرفت درسته ؟
دختر نگاهی به سرتا پای جان انداخت ، این همون شیائوجان چند لحظه ی پیش نبود . این فردی که روبه رویش محکوم و استوار ایستاده بود و از بالا به افراد نگاه میکرد و لبخند رو لب هاش جهت تمسخر دختر بود ، خنده ای عصبی ای کرد و با نفرت به جان خیره شد : باورم نمیشه ... تا حالا توی عمرم همچین بازیگر هایی ندیده بودم
- بازیگر ؟ فکر نمیکنم حق گفتن همچین چیزی رو داشته باشی نه تا وقتی که نه به عنوان دختر خاندان کیم بلکه به عنوان یه جاسوس وارد اینجا شدی
پوزخند زد : خاندان کیم خیلی عوضی اند ... اینطور فکر نمیکنید عالیجناب ... اونها بر عکس خانواده ی سلطنتی وانگ هیچ صداقتی نداشتند و اون کسی که در نهایت نابود شد خانواده ی وانگ بود ... فکر نمکنید دنیا واقعا عجیبه ؟ کاملا نا عادلانه رفتار میکنه
ییبو چیزی نگفت و فقط دست هاش رو مشت کرد و به قدری فشورد که ممکن بود که هر لحظه خون بیاد ، جان با خنده ای تمسخر امیز حقیقت رو به صورت دختر کوباند : اگه عادلانه بود که تو الان اینجا نبودی و خواهر واقیعت هم به اینجا نمیومد
سوجین با اخم به این اون دو خیره شد : با اون کاری نداشته باشین
- چقدر حیف که حرفت برای من ارزشی نداره
لحظه ای بعد دختری که سرش پایین افتاده بود به همراه چند نگهبان وارد سالن شدند . ملکه برگشت و به اونها نگاه شوکه و ناباورانه ای انداخت : بهتون گفتم که باهاش کاری نداشته باشین
ییبو به سردی شروع به حرف زدن کرد :بیا پس یکم راجب به گذشته ات حرف بزنسم … چطوره؟کیم سوجین یا بهتره بگم چوان نیانشن ... تو وخواهرت هر دو در سئول در خانواده ای فقیر متولد شدیند ، پدرت یه قمار باز بود که همه ی سرمایه ی کم زندگیتون رو قمار کردو در نهایت شکست خورد و زمانی که پلیس بخاطر دزدی به دنبالش افتاد بدون توجه به همسر و دو نوزادی که داشت فرار کرد و یک هفته بعد توسط خاندان کیم کشته شد ، مادرتون یه معتاد به الکل بود که وقتی دید زندگی چقدر سخته ونیازی به اون دوتا بچه ی نوزاد نداره توی یک حراج هر دوی شما رو فروخت یکیتون به قصر سلطنتی بُرده شد و اون یکی توسط خانواده ی پولدار تایلندی خریداری شد . مادرت سن کمی داشت و حتی میان سال هم حساب نمیشد پس رویا هم و توهمات پوچی داشت ، با اون پول میخواست به یه کشور اروپایی فرار کنه و دوباره ازدواج کنه، زندگی خوبی داشته باشه و پیشرفت کنه هرچند موفق نبود و اون هم به طرز مرموزی کشته شد.
در اون زمان خاندان کیم نفرت زیای نسبت به خاندان وانگ داشتند ، اونها که نمیتونستند دختر خونی خودشون که روزی قرار بود وارث اون حکوت رو به دنیا بیاره رو به خطر بندازند ، میتونستند ؟پس اونجا بود که تو با هدف قبلی در خانواده ی سلطنتی به عنوان فرزندشون شناخته شدی و همین طور به دنیا معرفی شدی
تو بعد از سال ها خواهرت رو پیدا کردی اما اونها به محض اینکه فهمیدند تو رو با اون تهدید کردند و برای ازدواج با تنها پسر خانواده ی وانگ فرستاده شدی و خواهرت هم اینجا شروع به کار کرد و شما با هم مخفیانه دیدن میکردید
داستان زندگیت همین بود دیگه؟ پس اینهمه غرور و اعتماد به نفست از کجا میاد تو حتی یه هرزه ای چطور جرئت میکنی که من رو تهدید کنی ؟
YOU ARE READING
avarice
Romanceعشق زیباست اما تا وقتی که طمعی در کار نباشه . پشیمونی ؟دیره ... دیگه دیره زمانی که فرصت داشتی از اون استفاده نکردی ، الان پشیمونی هیچ فایده ای نداره . وقتی که دو دستی قلبش رو تقدیمت کرد اون رو انداختی دور و اهمیتی بهش ندادی الان دیگه قلبی برای داد...