عشق زیباست اما تا وقتی که طمعی در کار نباشه .
پشیمونی ؟دیره ... دیگه دیره
زمانی که فرصت داشتی از اون استفاده نکردی ، الان پشیمونی هیچ فایده ای نداره .
وقتی که دو دستی قلبش رو تقدیمت کرد اون رو انداختی دور و اهمیتی بهش ندادی الان دیگه قلبی برای داد...
-اها الان از وسط این دیوارا مدرک در میارم و بهت میدم
-میذارم بری
-چطوری میتونی بهم اعتماد کنی که اگه رفتم ، به این جهنم برگردم
ییبو شروع کرد به راه رفتن
-نه تو میای
-و میشه بگی دقیقا چرا این فکرو میکنی ؟
-چون تو هنوزم میخوای من باور کنم بی گناهی . توی احمق هنوزم دنبال توجه منی
-....
-.....
جان چیزی نگفت و ییبو هم بدون گفتن چیزی از اونجا رفتن. جان روی تخت دراز کشید و کل شب را به حرف های فکر کرد . صبح روز بعد دو نگهبان به اتاق جان اومدند . و زنجیر های دور مچ پاش رو باز کردند . چهره ی جان کاملا سرد و بی احساس بود . از اون اتاق خارج شد . قدم هاش محکم و استوار بودند . زیر لب گفت
-که مدرک میخوای اره ؟مدرکی نشونت بدم که از زندگی کردنت پشیمون شی از کارات پشیمونت میکنم
"خب من یه بی گناه ِ گناه کارم ، حالا میخوام بی گناهیم ثابت کنم ، باید چیکار کنم ؟ "
فکری به ذهنش رسید اصلا دلش نمی خواست این کارو انجام بده اما مجبور بود . اون قبلا زیاد به اینجا اومده بود و پادشاه و ملکه فقید همه ی اینجا ها را نشونش داده بودند علاوه بر اون ییبو همیشه اون رو به گردش درون قصر میبرد . نفس عمیقی کشید و راه افتاد .
Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.
ابراش جای سوال بود که چرا نگهبان ها جلوش رو نمیگیرن و نمیگن که اینجا چیکار میکنی ؟
به پشت در بزرگی که به سالنی بزرگ منتهی میشد رسید. چندین نگهبانی پشت در بود گفت
-برین به پادشاهتون بگید اون جان عوضی اینجاست
نگهبان ها نگاهی به اون انداختند ولی چیزی نگفاند یکس از اون ها داخل تالار شد و سریع دوباره برگشت .