part 7

233 68 21
                                    

جان نگاهی به شماره انداخت . دوباره نفسی عمیق کشید . زیر لب گفت

-بی خیال جان یا میشه یا نمیشه دیگه اینقدر بهش فکر نکن.

دوباره نگاهی به شماره انداخت. و بهش پیام داد

=سلام

بالافاصله جواب داد

=شما ؟

جان نفس عمیق کشید و ادامه داد

=کاراگاه ابیگل ؟

=بفرمایید

=از تون کمک میخواستم

=متاستفام من دیگه کاراگاه نیستیم

جان کمی نا امید شد

=نمیخوایید اول حرفمو بشنوید ؟

=نه

=میخوام راجب جشن سال نو ۶ سال پیش تحقیق کنم

=و؟

=به کمکتون نیاز دارم

=در مورد چه چیزی میخوای تحقیق کنی

=مقصرش

=و چرا میخوای این کار را انجام بدی ؟

=برای اثبات بی گناهیم

=تو مقصرشی؟

=نه

=....‌

=ولی بقیه فکر میکنند منم و من میخوام بی گناهیمو ثابت کنم

=به زودی همدیگر را خواهیم دید

جان شوکه شد . یعنی چی ؟ بدون اینکه چیزی دیگه بپرسه؟ اون حتی اسم جان هم نپرسید . حتی مکانش هم نپرسید چطور میخواست همدیگرو ببینند . جان عکسش رو دیده بود اما جان نه درمورد خودش گفته بود نه چیز اضافه ی دیگه ای .

جان سخت در فکر بود یعنی اون فقط میخواست از دست حرف زدن با جان خلاص بشه ؟

همین طور که نشسته بود دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود و اخم کرده بود .

-چقدر پیشرفت کردی

یهو با شنیدن این صدای سرد به سمت صدا برگشت. یعنی نمیشد این پادشاه قبول میکرد که اون بی گناهه و دست از سرش بر میداشت .

-هیچی

ییبو نگاهی به سر تا پای جان انداخت .

-دروغ که نمیگی

-میخوای دروغ بگم ؟

-حقیقتو میخوام .. میخوام بدونم چرا به خودت میگی بی گناه

-پس تو هنوز فکر میکنی من مقصرم

-زود تر کارتو بکن

روش رو برگردوند و از اونجا رفت . جان اهی کشید . همه چیز یه جای خالی داشت . همه چیز یک مشکل داشت ولی در واقع انگار که هیچ مشکلی نبوده .

avarice Where stories live. Discover now