جان نگاهی به شماره انداخت . دوباره نفسی عمیق کشید . زیر لب گفت
-بی خیال جان یا میشه یا نمیشه دیگه اینقدر بهش فکر نکن.
دوباره نگاهی به شماره انداخت. و بهش پیام داد
=سلام
بالافاصله جواب داد
=شما ؟
جان نفس عمیق کشید و ادامه داد
=کاراگاه ابیگل ؟
=بفرمایید
=از تون کمک میخواستم
=متاستفام من دیگه کاراگاه نیستیم
جان کمی نا امید شد
=نمیخوایید اول حرفمو بشنوید ؟
=نه
=میخوام راجب جشن سال نو ۶ سال پیش تحقیق کنم
=و؟
=به کمکتون نیاز دارم
=در مورد چه چیزی میخوای تحقیق کنی
=مقصرش
=و چرا میخوای این کار را انجام بدی ؟
=برای اثبات بی گناهیم
=تو مقصرشی؟
=نه
=....
=ولی بقیه فکر میکنند منم و من میخوام بی گناهیمو ثابت کنم
=به زودی همدیگر را خواهیم دید
جان شوکه شد . یعنی چی ؟ بدون اینکه چیزی دیگه بپرسه؟ اون حتی اسم جان هم نپرسید . حتی مکانش هم نپرسید چطور میخواست همدیگرو ببینند . جان عکسش رو دیده بود اما جان نه درمورد خودش گفته بود نه چیز اضافه ی دیگه ای .
جان سخت در فکر بود یعنی اون فقط میخواست از دست حرف زدن با جان خلاص بشه ؟
همین طور که نشسته بود دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود و اخم کرده بود .
-چقدر پیشرفت کردی
یهو با شنیدن این صدای سرد به سمت صدا برگشت. یعنی نمیشد این پادشاه قبول میکرد که اون بی گناهه و دست از سرش بر میداشت .
-هیچی
ییبو نگاهی به سر تا پای جان انداخت .
-دروغ که نمیگی
-میخوای دروغ بگم ؟
-حقیقتو میخوام .. میخوام بدونم چرا به خودت میگی بی گناه
-پس تو هنوز فکر میکنی من مقصرم
-زود تر کارتو بکن
روش رو برگردوند و از اونجا رفت . جان اهی کشید . همه چیز یه جای خالی داشت . همه چیز یک مشکل داشت ولی در واقع انگار که هیچ مشکلی نبوده .
YOU ARE READING
avarice
Romanceعشق زیباست اما تا وقتی که طمعی در کار نباشه . پشیمونی ؟دیره ... دیگه دیره زمانی که فرصت داشتی از اون استفاده نکردی ، الان پشیمونی هیچ فایده ای نداره . وقتی که دو دستی قلبش رو تقدیمت کرد اون رو انداختی دور و اهمیتی بهش ندادی الان دیگه قلبی برای داد...