Part:10

89 22 24
                                    

آقای شین جلوی آقای پارک نشسته بود.
《مین‌جون اون مرد نگفت برای چی میخواد من رو ببینه؟من استرس دارم که نکنه بخواد زمین رو از ما پس بگیره!من دیگه نمیخوام به وضعیت ۱۲ سال قبلمون برگردم.》
مین‌جون دست دوستش رو گرفت و گفت:《استرس نداره که!اون اگه میخواست زمینش رو پس بگیره پس چرا گذاشت کشاورزها روی زمین‌هاش کار کنن؟حالا خودش میاد باهات حرف میزنه....اوه اومدش.!》

جونگ‌وون دستی به کت و شلوارش کشید تا جلوی اون مرد خیّر خوب به نظر بیاد،برگشت که سلام کنه ولی کسی جز پسر بزرگش جیمین اونجا نبود.
خنده از روی لب‌هاش کنار رفت و بغض جاش رو به اون داد.
پسری توی اون کت و شلواری که پوشیده بود و با وقار و مردونه راه میرفت،جاش رو به پسر نابالغی که لباس کهنه میپوشید،داده بود.
اشک توی چشم‌هاش باعث تاری دیدش شد و جیمین رو که بهشون رسیده بود،ندید.

جیمین صورت پدرش رو که کمی پیر و شکسته شده بود،از نظر گذروند و تعظیمی کرد:《سلام.》
پدرش دستش رو بالا برد که جیمین چشم‌هاش رو بست و منتظر شد تا یه سیلی محکم از پدرش بخوره ولی به جاش یه آغوش محکم نصیبش شد.
جیمین جا خورده بود و انتظار نداشت که پدرش اون رو بعد از کاری که کرد،بغل کنه.

جونگ‌وون زمزمه کرد:《چقدر بزرگ شدی!دلم برات تنگ شده بود....》
جیمین پدرش رو بغل کرد و پشتش رو نوازش کرد و گفت:《من خیلی بَدَم که باعث گریه‌ی شما شدم....》
از بغل پسرش جدا شد و دستی به صورتش کشید،در واقع داشت به آخرین باری فکر میکرد که بهش سیلی زد:《نه من پدر بدی بودم که نتونستم خواسته‌های خونواده‌ام رو برآورده کنم.》

جیمین پدرش رو به نشستن دعوت کرد و با همدیگه نشستن.
آقای شین از جاش بلند شد و گفت:《من میرم بیرون یکم قدم بزنم،شما با همدیگه حرف بزنید.》
جونگ‌وون از مین‌جون برای اینکه به بهانه‌ای پسرش رو آورده،بهش قدردان نگاه کرد.
مین‌جون بیرون رفت،به طرف پسرش برگشت و گفت:《چوآ ببینتت خیلی خوشحال میشه.》
جیمین با فکر به مادرش لبخندی زد و گفت:《دلم براش تنگ شده....بابا میخوام دلیل رفتنم رو براتون بگم.》
پدرش دستش رو گرفت و گفت:《گوش میدم.》
.
.
.
از وقتی پاش رو داخل مدرسه گذاشته بود،همه چپ چپ بهش نگاه میکردن.
بیشتر از این نمیتونست نگاه‌های خيره‌ی اون‌ها رو روی خودش تحمل کنه،فورا به سمت کلاسش رفت.
ریوجین منتظرش نمونده بود و زودتر اومده بود و حالا با دیدن جیهون،خودش رو زده بود به اون راه و داشت کتاب میخوند.
البته کتابی که برعکس گرفته بود دستش.

لبخند محوی زد و رفت کنارش نشست و گفت:《چقدر عجیبه که داری کتاب میخونی!》
ریوجین سرش رو از روی کتاب بلند کرد و گفت:《یه مدت دیگه وقت امتحاناته،باید خودم درس بخونم تا منّت بعضی‌ها رو نکشم.》
جیهون لبخندی زد و گفت:《ولی تو اگه همه‌ی کتاب‌هات رو برعکس بخونی،مجبوری بیای من کمکت کنم.》

My family [S1 Completed]Where stories live. Discover now