Part:5

131 36 45
                                    

۱۲ سال پیش(سال ۲۰۰۹)

جیمین توی حیاط زیر درخت نشسته بود و مشغول حل کردن معادله ریاضی بود.
دونگ جین که اونطرف با بقیه بچه‌های کلاس مشغول فوتبال بازی کردن بود،توپ رو شوت کرد و به سر جیمین برخورد کرد.

جیمین سرش رو مالید و با اخم به دونگ جین نگاه کرد.
دونگ جین به جیمین نزدیک شد و توپ رو برداشت.
《نگاش کن تو رو خدا!آخه یه بچه ۱۴ ساله برای چی انقدر باید درس بخونه؟به جای اینکه درس بخونی بهتره یکم کار کنی و پول دربیاری!اینطوری حداقل میتونی یه جفت کفش بخری و با ما فوتبال بازی کنی.》

جیمین عصبانی خودکارش رو روی کاغذ انداخت و رفت دونگ جین رو هول داد.
دونگ جین که پشتش به درخت برخورد کرده بود،از درد ناله‌ای کرد و ادامه داد:《بدبخت به خاطر خودت میگم،به فکر پدرت باش که همه میدونن نمیتونه پول لی دوکوک رو پس بده،حداقل به خاطر خونواده‌ات پول دربیار.》

بقیه بچه‌ها که اونطرف حیاط منتظر دونگ جین بودن،داد زدن و دونگ جین رو صدا کردن.
《دونگ جین بیا~》
《دونگ جین وقتت رو با اون بازنده تلف نکن~》
《ولش کن بیا دیگه~》
دونگ جین با تمسخر نگاهی به سر تا پای جیمین انداخت و رفت.

جیمین بدون اینکه حرف‌های دونگ جین ذره‌ای براش اهمیت داشته باشه،بازم رفت و مشغول حل کردن معادله ریاضی شد،کسی از اینکه جیمین به ریاضی علاقه داره چیزی نمیدونست،شاید میخواست ذهنش رو از مشکلاتش منحرف کنه یا داشت برای هدفی آماده میشد!

جیمین سخت مشغول درس خوندن بود و بلاخره تونست در آخر سال با بالاترین نمره کلاس نهم رو تموم کنه و فارغ‌التحصیل بشه.

همه‌ی پدر و مادرها اومده بودن و توی حیاط با بچه‌هاشون عکس میگرفتن.
جیمین نگاهی به اطراف انداخت ولی پدر و مادرش اونجا نبودن.
با وجود کار زیادی که پدر و مادرش داشتن،انتظار زیادی بود که ازشون بخواد به جشن فارغ‌التحصیلیش برن.

غمگین سرش رو پایین انداخت و به کفش‌های کهنه‌اش نگاه کرد که کسی صداش کرد.
سرش رو بلند کرد و به جیهون کوچولویی که صداش کرده بود،نگاه کرد.
جیهون به طرف جیمین دوید و به پاهاش چسبید.
جیهون اونقدر کوچیک بود که قدش فقط تا پای جیمین میرسید.

جیمین روی زانوش خم شد و دستی به سر برادر کوچیکش کشید:《تنها اینجا چیکار میکنی؟مامان و بابا کجان؟》
جیهون دماغش رو خاروند،در حالی که به دانش‌آموزهای دیگه نگاه میکرد،گفت:《مامان گفت میتونم بیام دیدنت!اجازه داد بیام!بیا این گلها برای توئه.》

گلهای بابونه‌ای که جلوی خونه‌شون رشد میکرد رو کنده بود و برای برادرش آورده بود.
جیمین گلها رو ازش گرفت و خندید:《جیهونی ممنون بابت گلها ولی قول بده دیگه گلها رو نکنی!》

جیهون سرش رو تکون داد و باشه‌ای گفت.
دست جیهون رو گرفت و گفت:《آفرین داداش خوبم،بیا بریم خونه!》
جیهون به جیمین نگاه کرد:《خونه؟!ولی مامان بهم گفت که با هم بریم شهربازی!》

My family [S1 Completed]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant