برگهی آزمایش رو داخل کشو گذاشت و قفلش کرد،باید زودتر کارهاش رو انجام میداد و جانشینی انتخاب میکرد تا شرکت رو اداره کنه.
اگه سهامدارها از مریضیش بویی میبردن،فورا برکنارش میکردن و شرکت رو به دست میگرفتن.جیمین وارد اتاق پدربزرگش شد و گفت:《سلام پدربزرگ مهمون نمیخوای؟!》
آقای پارک از روی صندلی کنار پنجره بلند شد:《رفتی پیش بابات،تو هم من رو تنها گذاشتی،نمیگی این پیرمرد تنها تو خونه یه بلایی سرش میاد؟!》
جیمین خندید و دستش رو گرفت:《وقتی آمریکا درس میخوندم هم تنها بودید که!》
سرفهای کرد:《رو حرف من حرف نزن،حتما باید یه چیزی بپرونه.》جیمین کمی این پا و اون پا کرد تا حرفش رو بزنه:《راستش مهمون دارید...》
آقای پارک سوالی به جیمین نگاه کرد تا منظورش رو متوجه بشه.
《بابام و مامانم اومدن.》
آقای پارک از حرف جیمین جا خورد. از جاش بلند شد و با عصاش،قدمهای بلند برداشت.
پسر و عروسش روی مبل نشسته بودن و دسته گلی که آورده بودن رو روی میز گذاشته بودن،با دیدن آقای پارک روی پلهها،از جاشون بلند شدن.چوآ به پدرشوهرش تعظیمی کرد و گفت:《سلام پدرجون!》
جونگوون هم به پدرش تعظیم کرد:《سلام پدر...امیدوارم مزاحمتون نشده باشیم.》
پیرمرد روی مبل،رو به روشون نشست و با دست اشاره کرد که بشینن:《خوبی عروس؟!چرا این چند سال بهم سر نزدی؟حالا شوهرت به کنار ولی تو باید بهم سر میزدی،تو تنها عروس منی.》چوآ بغضش رو قورت داد:《من رو ببخشید پدر جون!من عروس خوبی نیستم.》
پیرمرد لبخند غمگینی زد و به پسرش که کمی موهاش سفید شده بود،نگاه کرد:《اوضاع و احوالت چطوره؟همه چیز خوب میگذره؟》جونگوون دستهاش رو از استرس توی هم قفل کرد تا جلوی لرزشش رو بگیره:《همه چیز خوبه...البته به لطف شما بابا!راستش جیمین همه چیز رو بهم گفت؛اینکه شما زمینها رو از لی دوکوک خریدید و نزاشتید که کشاورزها رو از زمینها بیرون کنه...اومدیم که ازتون به خاطر کاری که برامون کردید تشکر کنیم...ولی درواقع نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم چون هر کاری هم بکنم جبران نمیشه.》
پیرمرد کمی به پسر و عروسش نگاه کرد و کمی فکر کرد.
اون پسرش رو با آوردن جیمین پیش خودش یکم تنبیه کرده بود و دید بهتره که از موقعیت به نفع خودش استفاده کنه.
جونگوون با جواب ندادن پدرش فکر کرد عصبانی شده:《پدر...چیز بدی گفتم؟ناراحت شدید؟!...》ولی آقای پارک یهو وسط سوال پرسیدن پسرش پرید و گفت:《تو آرزو داشتی که یه زمین و خونه بخری و کشاورزی کنی،درسته؟!تو به آرزوت رسیدی حالا من یه آرزو دارم که میخوام برآوردهاش کنی و اون رو به عنوان تشکر ازت قبول میکنم.!》
جونگوون با خوشحالی دست چوآ رو گرفت و گفت:《هر کاری بتونم براتون انجام میدم.》
آقای پارک لبخند موذیانهای زد و گفت:《میخوام که تو جانشین من و رئیس بعدی شرکت بشی.》
YOU ARE READING
My family [S1 Completed]
Teen Fictionجیمین قبلا توی زندگیش تصمیم گرفته که خونوادهاش رو به خاطر پول ول کنه! حالا برگشته تا همه چیز رو درست کنه،ولی خونوادهاش نمیدونن که جیمین ۱۲ سال پیش چرا ولشون کرده.... ******************************* جیمین با شنیدن صدای گریه جیهون،میخواست مثل وقتها...