بیبی خوشگلشو اروم روی تخت گذاشت
-چی دوست داری بپوشی؟...عامممم...فکر کنم لباسای گشاد برای بدنت بهتر باشه
+تهیونگ؟....میخوام برات تعریف کنم...
تهیونگ همونطور که تا کمر توی کمدش بود هومی گفت ولی یهو به خودش اومد
-چیو؟؟؟
+راجب خانوادم...راجب خودم
تهیونگ لبخند نرمی زد
-نمیخوام خودتو اذیت کنی گذشته ها تموم شدن کوکی
+اره ولی...ولی مهمه...تو ..تو گفتی دوستپسرمی...تو باید بدونی من چطور به اینجا رسیدم
تهیونگ با مهربونی سرتکون داد
-باشه...من درحالی که بهت لباس میپوشونم گوش میدم
+و..ولی..خودم میتونم بپوشم
تهیونگ لباسارو روی تخت انداخت و باکسرش رو پاش کرد
-ولی من میخوام انجامش بدم
+باشه
اروم زمزمه کرد و زود قرمز شد
بیبیش بیش از اندازه کیوت بود!!!!!!
تهیونگ تیشرت خودش رو تنش کرد و شلوارکشو پوشید
+خانوادم...شامل مامان و بابام و خواهرم میشد..
تهیونگ همونطور که گوش میداد اروم حوله رو از دور بدن بیبیش باز کرد
کوک خجالت کشید و سعی کرد با بستن پاهاش نزاره تهیونگ دوباره عضو خصوصی تنشو ببینه
-عزیزم...خجالت نکش...فکر کردم صبح دیگه همه چی تموم شد
میدونست که با یاداوری کردن عشقبازیشون بچه رو ترسونده پس سعی کرد ارومش کنه
پسرک نفس نفس میزد و مشخص بود ترسیده
-منظورم اینه که...خب من دوستپسرتم...بکارت تنتو بهم دادی...نیاز نیست ازم بترسی یا خجالت بکشی
کوک نفسشو لرزون بیرون داد
معلوم بود بغض کرده
تهیونگ فورا بغلش کرد و اجازه نداد بغضش به گریه تبدیل بشه
-هییییششش..کوکی..گریه نکنیا...نمیتونم ناراحتیتو ببینم
فین فین کرد و دستشو پشت لباس تهیونگ مشت کرد
-لطفا به کارای من توجه نکن...فقط واسم تعریف کن
+باشه..
با این حرف تهیونگ ،کوک بیشتر ترقیب شده بود که روی تهیونگ تمرکز کنه
+خواهرم...اونو گروگان گرفتن...چون پدرم فهمید توی شرکتشون چی میگذره..
تهیونگ کرمی رو از روی میز برداشت و به کوک نگاه کرد
-پدرت..اون چیو فهمیده بود؟
+اون...اون متوجه شد شرکتشون یه نماست...نما برای پوشوندن یه کاری...هیچ وقت نتونست بهمون بگه اون چی بود...
تهیونگ در کرم رو باز کرد و روی تخت گذاشتش
-چه بلایی سرش اومد؟
+بابامو کشتن...همینطور خواهرمو....من و مادرم رفتیم تیو جنگل...فرار کردیم
تهیونگ با حوله روی بدن و بین پاهای بیبیش رو خشک کرد
+مامانم منو فراری داد...یادمه...بهم گفت فقط بدوم و پشت سرمو نگاه نکنم....ولی من نگاه کردم..
تهیونگ دست از کار کشید و به اشکایی که گونه های زیبا ترین پسر دنیا رو بی رحمانه خیس میکردن نگاه کرد
-کوکی....
پسرک دستشو زیر بینیش کشید و اشکاشو پاک کرد
+مامانمو...جلوی چشمام کشتن....اونا...اونا دنبالم کردن...من فرار کردم...شدم اخرین بازمانده خانواده بینظیر جئون...
-جئون..جونگ کوک
+اوهوم
تهیونگ لبخند زد
-اسم و فامیلیت باهم خیلی خوشگلن کوکی
+تهیونگ من میخوام انتقام بگیرم...من توش موفق نبودم...من برای قوی شدن راه های پرخطری رو انتخاب کردم...اگه یونگی هیونگ نبود من الان زنده نبودم
-چی شده کوکی؟..بهم بگو
+راستش...سه سال پیش وقتی رفتم مبارزات زیرزمینی....من اونجا با اینکه از همه ریز اندام تر بودم اما حریفای درشتمو شکست دادم
تهیونگ کمی از کرم رو روی دستش ریخت و اونو روی عضو اسیب دیده کوک کشید و باعث شد بچه از ترس بالا بپره
-اوه معذرت میخوام...فقط میخواستم زودتر خوب بشی
تهیونگ مچ پاهای بیبیش رو گرفت و اروم به حالت قبلی برگردوندش
کمی با سر انگشتاش روی عضو بچه رو مالید و باعث شد اون با ترس از تحریک شدن نفسشو حبس کنه
تهیونگ که موقعیت بیبیشو اینجور دید دست از مالیدن عضوش برداشت و اروم پاهاشو از هم باز کرد
-تعریف کن...گفتم که من کار خودمو میکنم
+خب..م..من....آآهه....اوه....نه..نه.....
تهیونگ انگشت کرمیشو به مقعدش مالید و چند سانتی فرو کردش تا خوب زخماشو چرب کنه که زودتر خوب بشه و شلوارکی رو بهش پوشوند
-دیگه تمومه...فقط میمونه دست ها و بازوت و البته کیسه ابگرم برای کمرت هم گفتم اماده کنن..حاضر بشه میارن اتاقم
باورش نمیشد کسی انقدر براش ارزش قائل شده
و از همه مهمتر این بود که اون شخص تهیونگ بود و خودش شخصا داشت تمام زخماشو میبست و درمانش میکرد
تهیونگ از کرم بیحس کننده ای که سفارش داده بود تا براش تهیه کنن روی شونه کوک ریخت و مشغول ماساژ دادنش شد
وقتی ماساژش میداد یاد لحظه هایی میوفتاد که وحشیانه پوستش رو دریده بود
اخم کرد و به خودش فحش داد
-معذرت میخوام کوکی...بخاطر من اینجوری شدی..نگاه کن..لعنت به من همش زخم و جای دندونه
جونگ کوک درحالی که هنوزم با پاک کردن اشکهاش درگیر بود خندید
-گفتی حریفاتو شکست دادی...یکی از حرفات اگوست دی بود اره؟
+نه....یه کله گنده ای دستور داد چند نفری خفتمو بگیرن...اونام توی یه کوچه تاریک که جن جرعت نمیکنه توش پا بزاره لختم کردن...میخواستن بهم تجاوز کنن...ولی یهویی یونگی هیونگ رسید و نجاتم داد
تهیونگ با فکر کردن به وضعیت بیبیش توی اون روز عصبی شد
-فاک....صورتاشونو یادته؟؟؟
+میخوای چیکار؟
-میخوام بگامشون بزارم یه گوشه که دیگه جرعت نکنن بهت دست بزنن
کوکی از شدت سرخوشی و جمله تهدید امیز تهیونگ توی دلش غوغا به پا بود...اون واقعا عاشق تهیونگ شده بود!
تهیونگ لحاف رو از پایین تخت برداشت و تا شکم بیبیش بالا کشیدش
-یکم استراحت کن خوشگلم....میرم پایین ببینم اون دمنوش و کیسه اب گرمت چی شد
با کلافگی گفت و دستشو توی موهای مشکیش فرو کرد
+باشه...زود بیا...
تهیونگ لبخندی زد و از اتاق خارج شد
نام-هی ارباب وی!؟
تهیونگ که تا الان توی فکر وضعیت بیبیش بود با شوک سمت صدا برگشت
-نامجون!..اینجا چیکار میکنی؟؟؟
لبخند چالداری تحویل چهره شوک زده تهیونگ داد
نام-خب معلومه اومدم تورو ببینم
-چیزی شده؟
نامجون دستشو پشت گردنش کشید
نام-راستش اره
***
سالن اصلی عمارت.
نام-ببین یه قرار گذاشتن...ارباب زاده های الماس همه توشن...منتها دشمن قدیمیت هم اونجاست
-آه..اون مرتیکه لعنتی....
نام-خبر داری پسرش جانشینش شده؟...عوضی تر از باباشه
-ویلیام؟...واو..فکرشو میکردم اون عوضی رو جانشین خودش کنه
نام-اومدم بهت خبر بدم که اونا کارشون قاچاق الماسه...کلا دنبال خرید و فروش شرافتمندانه نیستن
تهیونگ کلافه دستشو توی موهاش کشید
-آه...راستشو بخوای برای اینده نزدیکم یه نقشه هایی کشیدم
نامجون با کنجکاوی به رفیق 15 سالش خیره شد
نام-چه نقشه هایی؟
تهیونگ کمی از نسکافش چشید
-میخوام از کار خرید و فروش الماس بکشم کنار
نام-چیییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟ولی تو اسم و رسمت کل دنیا رو گرفته!
تهیونگ چشماشو چرخوند و با بی میلی به نامجون نگاه کرد
-اگه دیگه نخوامش چی؟...من پول و همه چی دارم...میخوام برم توی یکی از خونه هام تو اروپا زندگی کنم...میخوام زندگی خودمو داشته باشم
نامجون کلافه از روی مبل بلند شد
نام-پس کار اون بیبیه جدیدته؟؟؟با یه شب سرویس انقدر روت تاثیر گذاشته؟؟؟
تهیونگ با عصبانیت از روی مبل بلند شد
-نامجون درک کن من اونو دوست دارم!بفهم! من بعد مدتها عاشق یه نفر شدم...یادته وقتی دبیرستانی بودیم همیشه بهت میگفتم دوست دارم با اولین کسی که عاشقش شدم زندگی کنم؟...من اون ادمو پیدا کردم
نامجون دستشو به کمر زد و با چشمای ریز شده به تهیونگ نگاه کرد
نام-از کجا معلوم که اینم مثل بقیه اون زنای هرزه که زیرت میخوابیدن دنبال پول نباشه...حتما میخواد ازت حامله بشه تا...
تهیونگ وسط حرف نامجون پرید
-اون یه پسره...من مطمئن نیستم ولی حس میکنم گی شدم
نامجون با بهت به تهیونگ خیره شد
نام-چ..چی؟...تهیونگ...پس اینده خانواده کیم چی میشه؟
تهیونگ اشفته دستشو توی موهاش کشید
-برام مهم نیست....من عاشقش شدم...میخوام باهاش زندگی کنم
صدای هین ضعیفی به گوششون رسید و باعث شد هردو سمت بالای راهپله برگردن
-کوکی؟!...اینجا چیکار میکنی؟؟
جونگ کوک با لبخندی که کودکانه از صورتش پاک نمیشد به تهیونگ خیره شد
+الان..داشتی واقعی میگفتی؟تو..نمیخوای منو..دور بندازی؟
تهیونگ اخم کرد و مسیر راهپله رو سریع تر از همیشه بالا رفت و خودشو به بیبیش رسوند
-معلومه که نمیخوام....و...بله...هرچی گفتم راست بود
نامجون به دست حلقه شده تهیونگ پشت کمر اون پسر ریز اندام نگاه کرد و نگاهشو بالاتر کشید و روی نگاه به هم قفل شدشون نگهش داشت
نام-تبریک میگم...کیم تهیونگ رفیق کله شق من بالاخره داره یادمیگیره زندگی به عشق وصله...
***
ساعت 23:33.اتاق تهیونگ.
جونگ کوک درحالی که ماگ شیر گرمی توی دستش بود با بدن نیمه برهنه تو بغل تهیونگ لم داده بود و باهم تلویزیون تماشا میکردن
تهیونگ دستشو از پشت بچه رد کرد و کف دستشو زیر بلوز پسرش برد و کمرشو نوازش کرد
-دیگه که درد نداری؟مسکن اوردم روی میز گذاشتم..
پسرک سرشو به نشانه منفی تکون داد و خودشو تو بغل تهیونگش مچاله کرد
پاهای لختشو توی شکمش جمع کرد و سرشو روی سینه تهیونگ گذاشت
-خیالم راحت شد. همش نگران بودم درد داشتنت ادامه پیدا کنه...البته...عاممممم..
پسرک سرشو روی سینه دوستپسرش چرخوند و با چشمای درشت و مظلومش بهش خیره شد
پسربزرگتر از نگاه کردن تو چشمای بیبی بویش طفره میرفت
+راستش چی..؟
معصومانه پرسید و دستشو روی سینه تهیونگ دقیقا روی قلبش گذاشت
+لطفا بگو..
تهیونگ کمی بدن خودش و بیبیشو روی تخت بالا کشید تا بتونن به تاجش تکیه بزنن
-فردا پزشک شخصیم میاد
جونگ کوک با ترس از تهیونگ فاصله گرفت
+مریض شدی؟؟!!!
با نگرانی پرسید و فورا دستشو روی پیشونی دوستپسرش گذاشت
تهیونگ خندید و دست بچه رو از روی پیشونیش برداشت و محکم و دو دستی دستاشو توی دستای خودش گرفت
-بهش گفتم بیاد...بخاطر تو....حس میکنم یه گوهی خوردم که نباید میخوردم
جونگ کوک اخم کرد
+ولی من که گفتم خوبم....ترسوندیم فکر کردم بلایی سرت اومده...و تو که کاری نکردی...کردی؟
تهیونگ ابدهنشو قورت داد و لبخند غمگینی زد
-تو...امروز صبح نمیتونستی خوب ارضا بشی..
جونگ کوک سعی کرد ترسش رو بروز نده
+هی این که چیز مهمی نیست!..چون دفعه اولم بود اینجوری بود...تازه..عامممم...من مدت طولانی تحریک شده مونده بودم...واسه همین بود حتما!
سریع و پشت هم گفت و سرخ و سفید شد
تهیونگ از شدت کیوتیش میخواست بمیره!!!
سرشو جلو برد و لپ قرمز و داغشو بوسید
-چرا داغ کردی؟ ^0^
تهیونگ با خنده پرسید و کمک کرد کوک دوباره تو بغلش برگرده
-نمیخوای بهم بگی؟...باشه نگو
کوک بیشتر خودشو جمع کرد
+میگم...بزار برم دسشویی و بیام....دلم درد گرفته
انقدر کیوت بود که تهیونگ مطمئن بود تا اخر عمرش با این موجود گوگولی پیر نمیشه
بیبیش از روی تخت بلند شد و به سختی روی پاهاش ایستاد
به اصرار تهیونگ شلوار و باکسر نپوشیده بود چون اذیتش میکردن
با دستای زیباش که مچ هاشون باند پیچی شده بود جلوی تیشرت مشکی که تنش بود رو پایین کشید تا عضوش دیده نشه
برگشت تا سمت دستشویی بره
تهیونگ هم داشت فیض زاویه سکسیه بیبیشو از پشت میبرد اونم درحالی که تیشرت مشکیش بخاطر کشیده شدن از جلو، از پشت تا نصف باسنش رو نمایان کرده بود
جونگ کوک به سختی راه میرفت و نمیتونست رانهاشو از هم فاصله بده
تعادلش بهم خورده بود و بخاطر همین بیخیال پوشوندن بدنش شد و دستشو به دیوار کنارش گرفت تا نیوفته
تهیونگ با دیدن ضعف بچه،فورا سمتش دوید و با دستش کمرشو گرفت
-چی شدی؟
+رانهامو از هم فاصله میدم زیردلم تیر میکشه...
تهیونگ بیبیشو روی دستاش بلند کرد و سمت دستشویی بردش
***
جیمین سمت اتاق تهیونگ میرفت تا اطلاعات جلسه ی دوشنبه رو بهش بده ولی با صداهایی که از داخل اتاق میومد خشکش زد
-یکم دیگه تلاش کن
+نمیتونم..نمیاد..
-بزار یکم خیسش کنم صبر کن..
صدای اب میومد...یعنی داشتن چیکار میکردن؟
اینا چیزایی بود که تو مغز جیمین میپیچید
کمی دیگه به در اتاق نزدیک شد تا واضح تر بشنوه
+آی..آه...فشارش نده!
-درد میکنه؟....بمون یکم دیگه بمالمش
+نمیتونم..درد میگیره!
گلد داشت زجه میزد و التماس میکرد تهیونگ دست نزنه....ولی به چی دست نزنه؟....دوباره داشتن سکس میکردن؟؟؟!!!!
جیمین با خجالت عقب رفت و تصمیم گرفت این اطلاعات رو فردا صبح به تهیونگ تحویل بده
همون لحظه که جلوی راهپله رسید
تهیونگ سراسیمه در اتاقشو باز کرد و بیرون پرید
جیمین با ترس بهش خیره شد
*چی شدههههه؟؟؟
-به دکتر کیم زنگ بزن!
***
45 دقیقه بعد.
جیمین و هوسوک راهروی طبقه بالا ایستاده بودن و نگران قدم زدن تهیونگ رو دنبال میکردن
تهیونگ انقدر ترسیده بود که مطمئن بود توی عمرش این بدترین ترسش بود!
دکتر کیم سوکجین از اتاق بیرون اومد و سه مرد توی راهرو با ترس سمتش برگشتن
-چی شد؟؟؟
این تهیونگ بودکه قبل از اینکه جیمین لب باز کنه سوال هر سه شونو پرسید
جین-خب من معاینش کردم و بهش مسکن تزریق کردم...اما..
-اما چی؟؟
تهیونگ احتمالا شش ماهه به دنیا اومده بود...
دکتر کیم ادامه داد
جین-اما..احتمالا فردا صبح حدود ساعت 9 میام برای جراحی سرپایی
تهیونگ روی زانوهاش افتاد و چشمای پر اشکشو به دکتر کیم دوخت
-چه بلایی...سرش اومده؟
دکتر کیم روی زمین کنار تهیونگ زانو زد و بهش لبخند مهربانی زد
جین-نگران نباشید اقای کیم...جراحی فردا حدودا دو ساعت طول میکشه و در طولش شما میتونید داخل اتاق باشید...اون بهتون نیاز داره...فقط بهم بگید که شماباهم رابطه داشتین درسته؟
تهیونگ با بهت و چشمای پر سرتکون داد
جین-عاممم..میتونیم بریم طبقه پایین تا براتون توضیح بدم...زیاد نگران نباشید
تهیونگ به کمک جیمین و هوسوک بلند شد و تا طبقه پایین به همراهی هوسوک رفت
جیمین همچنان توی شوک اتفاقات بود...جراحی سرپایی؟؟؟
مگه چی شده بود؟
تهیونگ و دکتر کیم روی مبل ها کنار شومینه نشستن
دکتر کیم شروع به توضیح دادن کرد
-عفونت پروستات باعث میشه رای مثانه برای دفع ادرار بسته بشه...همچنین اگر تحریک بشه کامش نمیتونه داخل الت تناسلیش رو پر کنه و به عبارتی سفتش کنه..
تهیونگ با نگرانی به دکتر خیره شد
-منظورتون اینه که نمیتونه ارضا بشه؟
جین-بله...اما مشکل بعدی اینجاست که اگر این روند ادامه پیدا کنه و اون نتونه مثانه اشو خالی کنه دچار دلدرد میشه البته الان هم همچین وضعی رو داره...اما بدتر از همه اینه که با داشتن دلدرد و پر بودن مثانه اون گشنه میشه اما نمیتونه غذایی بخوره...علت عجله کردنم برای جراحیش اینه
قطره اشکی از کنار چشم تهیونگ روی دسته چرمی مبل ریخته شد
-روند جراحی...چطوریه؟
جین-خب...چیزی شبیه به سرنگه ولی تماما از یه لوله با قطر تقریبا کلفت تشکیل شده....از راه...عام...چطوری بگم....حتی تعریف کردنش مو به تنم سیخ میکنه.... خب باید اونو از طریق التش به پروستاتش برسونم و بعدش ماده عفونی رو ازش بیرون بکشم
تهیونگ با شنیدن اینا و اینکه بیبیش قراره یه درد بزرگ رو متحمل بشه هق هق کرد
شونه هاش لرزید و بینی و لباش قرمز شدن
یاد کاری که با بیبیش کرده بود افتاد....یاد اون خار لعنتی شش سانتی که توش فرو کرده بود
به خودش لعنت فرستاد و گریه اش با فکر کردن به دردی که صدبرابر اون خار شش سانتی لعنتی بود و بیبیش قرار بود تحمل کنه بیشتر شد
-هیچ راهی نداره؟...نمیخوام ببینم درد میکشه....
جین-این راه تنها راهشه
تهیونگ با غم و غصه سرتکون داد و با پاهای لرزونش از روی مبل بلند شد
صدای رعد و برق به گوش رسید و بارون شروع شد
تهیونگ همونطور که سمت راهپله میرفت خطاب به دکتر کیم گفت:
-امشبو توی اتاق مهمان توی عمارت بمونید....صبح اول وقت میبینمتون
***
YOU ARE READING
GOLD
Fanfictionداستان درباره پسریه که شهرت بدی داره و همین شهرت بد باعث شده یکی از سهامدارهای بزرگترین شرکت تجارت الماس بهش جذب بشه و اونو برای خودش بخواد. و البته که تهیونگ هرچیو بخواد؛ به دستش میاره!