Part 9

381 28 0
                                    

حدود دو ساعت بعد رو هم تهیونگ و جونگ کوک توی مغازه های کفش فروشی و وقت گرفتن برای ارایشگاه و سفارش دسته گل و خرید یسری وسایل برای تزئین باغ که چشم جونگ کوک رو گرفته بود گذشت
اونا حتی برای خونشون هم چند تا گلدون گل و یه اباژور برای اتاخ خواب و دوتا لیوان ست با عکسش دوتا دست که شبیه قلبه و وقتی کنار هم باشه قلب رو میسازه خریدن
اونا دو ست حوله برای حمام و چند مدل کرم صورت و بدن و چند تا لوازم ارایش خریدن و حالا درحالی که توی رستوران روی یه میز دونفره نشسته بودن راجب ایندشون حرف میزدن و سعی میکردن بیشتر همدیگه رو بشناسن...
+تو از چی میترسی؟
تهیونگ سرشو خاروند و کمی فکر کرد
-قبل از اومدن تو از این میترسیدم که همکارام سهامم رو بالا بکشن...ولی حالا...خب شاید قابل باور نباشه اما من میترسم تو منو دوست نداشته باشی..
جونگ کوک لبخند نرمی زد و دستای تهیونگ رو توی دستاش گرفت
+من عاشقتم ته
تهیونگ با انگشتاش پشت دست بیبیشو نوازش کرد
-تو...تاحالا به ازدواج فکر کرده بودی؟
+نه هرگز
جواب سریع و قاطعش باعث شد ته دل تهیونگ بلرزه
دست بچه رو توی دستش فشرد و لبخند زد
-کوک؟...تو از اینکه باهام ازدواج میکنی راضی ای؟...یعنی منظورم اینه که پشیمون نمیشی؟
جونگ کوک اخم کرد و به چشمای نافذ تهیونگ خیره شد
+هرگز پشیمون نمیشم..برات هرکاری میکنم...ولی از پیشت نمیرم...من پیش تو چیزایی رو تجربه کردم که هیچ جای دیگه یا نمیتونستم داشته باشمشون..خودتم خوب میدونی من افریده شدم تا ارم نگهداری بشه...اونوقت غیرممکنه تو توی سرنوشت من اتفاق باشی..تو قطعا برای من مقدر شده بودی
تهیونگ با شنیدن این حرف ها اروم گرفته بود و احساس میکرد این ادم واقعا همون چیزیه که همیشه و تا ابد کنار خودش نیاز داره
-مرسی که منو رد نکردی...
جونگ کوک لبخند زد و سرشو پایین برد و پشت دست تهیونگ رو بوسید
-کوکییییی..این کار جنتلمنانه چی بود که انجام دادی؟؟
لپای هردوشون رنگ گرفت و به هم خیره شدن و خندیدن
+ببخشید...خب منم دوست دارم دیگه...نمیشه فقط تو از این کارای شوهر کش بکنی که
تهیونگ لبخند زد
+امممم...میگم تو به چه مکان هایی علاقه داری؟...یعنی مثلا بین کوه و دریا و جنگل کدومو انتخاب میکنی؟
-خب من جنگل رو انتخاب میکنم...
+چرا؟
جونگ کوک با ذوق پرسید و دستاشو زیر چونش گذاشت
-خب چون توی جنگل درخت هست و اونجا سرسبزه...من از جاهای سرسبز خوشم میاد
+وای جدا؟؟..منم خیلی دوست دارم ولی خب من کوه رو رو ترجیح میدم...چون توی مسیر کوه هم رودخونه و دریا رو میشه دید و هم جنگل داره...پس کوه اون چیزیه که دوستش دارم
تهیونگ با ذوق بهش نگاه کرد و لباشو به شکل o دراورد
-تو جدا به همه چی دقت میکنی..این خیلی خوبه!
+هوم...
***
شب شده بود و ساعت نزدیک به 11 بود که تهیونگ و جونگ کوک تازه به عمارت برگشتن
درحالی که با خستگی راه میرفتن دست همو گرفته بودن
خدمه شیفت شب کار فورا به صف شدن
#خوش اومدین ارباب وی و ارباب جونگ کوک چیزی لازم دارید؟
قبل از اینکه تهیونگ چیزی بگه جونگ کوک به حرف اومد
+میشه فقط دوتا لیوان شیر گرم برامون بیارین اتاق تهیونگ؟
تهیونگ سمت جونگ کوک برگشت
-ولی من شیر نمیخورم...
+ولی باید بخوری...همیشه بعد از یه روز کاری سخت باید یه لیوان شیر بخوری تا خستگیت در بره...تازه کمک میکنه راحتر بخوابی
خدمه ریز ریز میخندیدن..باورشون نمیشد کیم تهیونگ ارباب بزرگشون اینطور مطیع اون بچه شده
-خیلی خب..
تهیونگ چشماشو توی کاسه چرخوند و دست جونگ کوک رو گرفت و دوتایی از پله ها بالا رفتن
***
حدود نیم ساعت بعد تهیونگ و جونگ کوک درحالی که کوک بین بازوهای تهیونگ نشسته بود باهم روی تخت لم داده بودن و تلویزیون تماشا میکردن و شیر گرم میخوردن
اونم توی ماگ هایی که تازه خریده بودن
تهیونگ ماگ شیرشو به لباش نزدیک کرد و همزمان با اینکارش دستشو روی ران بیبیش کشید و از گرمای تنش لذت برد
جونگ کوک هم همونطور که مشغول دیدن فیلم بود دستشو روی دست تهیونگ که روی ران برهنش بود گذاشت و انگشتاشو توی انگشتای اون قفل کرد و از ماگش شیر نوشید
-فردا برنامه خاصی نداریم...من باید به کارای دعوت و اینا برسم...یه سری هم به باغ میزنم...پسفردا هم که دونفری میریم باغ برای هماهنگ کردن فیلم با فیلمبردار مراسم...تو هم فردا که بیدار شدی با جیمین تماس بگیر بهش بگو برگرده و به جشنمون دعوتش کن....منم هیونگتو دعوت کردم..یادت نره به اون دخترا هم زنگ بزنی...اگرم دوست داشتی یه سر تا دانشگاه برو...به جرج میسپرم فردا هرجا خواستی ببرتت..
جونگ کوک لبخندی زد و پشتشو به سینه تهیونگ چسبوند و بهش تکیه داد
+همه چی خیلی عالیه...تو خیلی عالی ای...خیلی عاشقتم..
تهیونگ لبخندی زد که از دید جونگ کوک دور موند
دستشو زیر تیشرت بیبیش برد و با کف دستش شکم داغشو لمس کرد
سرشو چرخوند و لباشو روی گردن مارک شده بیبیش گذاشت و بوسیدش
این چند روز رو باید مراعات میکرد تا برای عکس و فیلم های مراسم بیبیش کبود و مارک شده نباشه
-خیلی میخوامت....ولی فعلا نمیشه...
به وضوح لرزیدن بدنشو حس کرد
سرشو برگردوند تا بتونه چهره بیبیشو ببینه
-چرا لرزیدی؟..از رابطه داشتن با من میترسی؟
جونگ کوک که فکر نمیکرد تهیونگ متوجه لرزشش شده باشه خنده مسخره ای کرد
+نه...نلرزیدم...درضمن ما حتی امروز صبح هم یه رابطه نصفه نیمه داشتیم...من ازت نمیترسم...
دروغ میگفت....و تهیونگ هم اینو میدونست
اون از اولین رابطش خاطره خوبی نداشت و بخاطر همین فکر میکرد تمام رابطه هایی که به دخول ربط پیدا میکنن باید همونقدر دردناک باشن!
-باشه عزیزم..
دستشو دور بدن بیبیش محکمتر کرد و اونو کاملا به اغوش کشید تا بهش اطمینان بده که جاش امنه
-تو حالت خوبه مگه نه؟...
تهیونگ اروم زیر گوشش پرسید
+من خوبم ته....فقط اینکه..بعضی وقتا تنم میلرزه بخاطر اینه که هنوز عادت ندارم...به خیلی چیزا عادت ندارم...
تهیونگ اروم سری تکون داد
-درسته...اشکالی نداره...من برات صبر میکنم
جونگ کوک سرشو کج کرد و اونو بالا برد و لباشو به لبای تهیونگ رسوند
لب پایین تهیونگ رو توی دهنش برد و حسابی مکیدش
تهیونگ هم لب بالایی بیبیشو توی دهنش مکید و اروم ولش کرد و لباشو بین لبای باز بیبیش برد و زبونشو روی زبون بیبیش کشید
زیاد طول نکشید که جونگ کوک هم زبونشو کنجکاوانه وارد حفره دهن تهیونگ برد و جای جایشو لمس کرد
زبوناشون توی اون بوسه خیس و در حین اکتشاف به هم برخورد کرد و باعث شد هردو ناله کنن
-هوممممممممم
+اومممممممممممم..اهه..
چند دقیقه ای رو با اون بوسه سپری کردن و بالاخره از هم جدا شدن
+خیلی عالی بود...
-هوم...دوسش داشتم...طعم لبای تو خیلی ارامش بخشه
***
صبح روز بعد:
تهیونگ برای اخرین بار به بیبیش که زیر لحاف خواب بود نگاه کرد و از اتاق بیرون رفت
سوار ماشینش شد و به سمت همون جواهر فروشی و دیروزی حرکت کرد
.........
×سلام قربان
-سلام..منو یادتونه؟..دیروز با دوستپسرم اومده بودم..
×اوه بله یادمه...جناب؟..
-کیم هستم
تهیونگ لبخند زد و مرد اونو راهنمایی کرد
×گفتید سفارش دارید...برای سفارش باید یه حلقه که اندازه انگشتتونه رو اندازه بگیرید
تهیونگ حلقه ای رو از بین حلقه های مقابلش برداشت و دید کاملا اندازشه
-این سایز انگشت منه
×عالیه...دوستپسرتونم دیروز این حلقه رو امتحان کرد و اندازش بود...پس سایز انگشتاتون هم مشخصه من یاد داشتش میکنم
تهیونگ لبخند زد و منتظر به پسر خیره شد
×خب حالا سفارشتون چیه اقای کیم؟
تهیونگ دست توی کیف مشکیش کرد و دو الماس متوسط ازش خارج کرد
هردو الماس شیشه ای و شفاف بودن
-میخوام از توی این دوتا الماس دوتا حلقه برامون بتراشین
مرد با بهت و تعجب به الماس های مقابلش خیره شده بود
×ش..شما..کیم وی هستید؟؟...از سهامداران خرید و فروش الماس؟؟
تهیونگ لبخند غمگینی زد
-بله..خودمم
مرد با ذوق مشغول صحبت شد
×سفارشتون حتما انجام میشه..حتماااا...به بهترین حالت ممکن انجامش خواهیم داد...اصلا نگران نباشید
تهیونگ تشکر کرد
-راستی...برای دستمزد و هزینش...هرچی از الماس باقی موند رو بردارید
میدونست باقی مانده الماس ها بیشتر از قیمت اصلی میشه پس اینو گفت
مرد لبخند دندون نمایی زد و با تعظیم خداحافظی کرد
***
جونگ کوک از ماشین پیاده شد و به ورودی دانشگاه نگاه کرد
تهیونگ دیروز چند دست لباس خیلی شیک براش خریده بود و اون امروز تصمیم گرفته بود یکی از اون تیپ هارو بزنه
هودی سفید و شلوار لی یخی جدیدشو پوشیده بود و به پیشنهاد تهیونگ به جای گردنبند از یه چوکر سفید استفاده کرده بود تا کبودی های گردنش توی دید نباشن
گوشواره های یخیشو توی گوشش انداخته بود و آل استار های سفیدشو پوشیده بود
هرکی از دور میدیدش مطمئنا میگفت یه فرشته از اسمون افتاده!
به خواست تهیونگ بین چتری هاشو از هم باز کرده بود و پیشونی غیرقانونیشو توی دید خاص و عام گذاشته بود
از برق لب هلویی رنگش به لباش زده بود ولی چشماشو دست کاری نکرده بود چون داشت وارد یه مکان اموزش و پرورشی میشد و این مورد به نظرش غیر قانونی میومد...
اروم به پشت برگشت و به جرج که تازه باهاش دوست شده بود خیره شد
جرج لبخندی زد و براش دست تکون داد
جونگ کوک هم با استرس لبخند زد و برگشت تا داخل دانشگاه بره
استرس داشت...از اینکه بچه ها بهش چیزی بگن میترسید
از یه طرف هم به اون دخترا اعتماد نداشت و نمیدونست اونا توی کل دانشگاه ماجرای ازدواجشو لو دادن یا نه
با سرعت متوسطی قدم برمیداشت و از بین دانشجو ها عبور میکرد تا به ساختموناصلی برسه...امروز اون ساختمون لعنتی زیادی دور بود؟؟؟
ناگهان دستش از پشت کشیده شد با ترس سمت اون شخص برگشت و جانگهه دوست عزیزشو دید
جانگهه به سرعت جونگ کوک رو توی بغلش گرفت و مدام نوازشش کرد
<جونگ کوکییییییی..کجا بودی تو پسر؟؟؟...دلم برات تنگ شده بود!!!!
درسته...اخرین باری که جانگهه رو دیده بود همون روزی بود که یونگی احضارش کرد و بهش گفت دیگه حق نداره به دانشگاه بره..
<جونگ کوک؟؟
جانگهه دستاشو روی دوتا شونه های جونگ کوک گذاشت و به تیپش خیره شد
<عجب چیزی شدی پسر....خیلی خوشتیپ کردیییییی
کوک با خجالت لبخند زد
+اه تا یادم نرفتهههههه...جانگهه میتونی شمارتو بهم بدی؟؟
<واو بالاخره گوشی هم خرید؟؟..عجب...گنجی چیزی پیدا کردی؟
جونگ کوک با فکر کردن به گنجی که بجای پیدا شدن جونگ کوک رو پیدا کرده بود لبخند زد
+راستش گنجه منو پیدا کرد
هردو خندیدن و جانگهه درحالی که شمارشو به جونگ کوک میگفت تا اون سیوش کنه دستشو دور گردن دوستش حلقه کرد و مشغول قدم زدن تا ساختمون اصلی شدن
<خب نگفتی ماجرا از چه قراره؟...عوض شدی...خیلی هم زیباتر شدی
جونگ کوک با فکر کردن به مقاله ای خونده بود لبخند زد
+خب ادمایی که عاشق میشن خوشگلتر از قبل میشن..
جانگهه با تعجب نگاش کرد
<وات د فاک؟؟؟....چی میگی جونگ ک...
×من میدونم چی میگه
جونگ کوک با حرص سمت هونگ دو برگشت
همینو کم داشت...قلدر دانشگاه از رابطش با خبر بود...
+فکر نمیکنم مخاطبم تو باشی هونگ دو!پس بهت ربطی نداره
هونگ دو ابرویی بالا انداخت
×جداً؟ولی اینجا همه چی به من ربط پیدا میکنه...مخصوصا اگه درباره تو باشه بیبی بوی
دستشو زیر چونه جونگ کوک برد و چونه اونو توی دستش گرفت
<هونگ دو بس کن..اینجا دبیرستان نیست که به هرچی خواستی برسی!
×اوه جدی؟...خوب شد گفتی نمیدونستم
اون وقت دستشو از زیر چونه جونگ کوک برداشت و به جانگهه خیره شد
×ایندفعه رو بخشیدمت...دفعه دیگه وسط کارای من بپری میدم پراتو بچینن
چند نفری دورشون جمع شده بودن و به این دعوای نصفه نیمه خیره بودن
جانگهه جلوی جونگ کوک ایستاد
<بچرخ تا بچرخیم
جرج که این تجمع رو دیده بود از ماشین پیاده شد و سمتشون رفت و دست جونگ کوک رو گرفت
جرج-قربان بهتره زودتر کارتونو تموم کنید ارباب وی تماس گرفتن گفتن دارن برمیگردن خونه تا شمارو با خودشون ببرن
با اومدن جرج و شنیدن حرفهاش و اورده شدن اسم وی جمع متفرق شدن و با تعجب مشغول صبحت و پچ پچ کردن شدن
جونگ کوک با سرخوشی دست جانگهه رو گرفت و با راهنمایی جرج سمت ساختمون اصلی دانشگاه رفت
***
شب:
+امروز اون هونگ دوی احمق گفت «اره اینجا همه چی به من مربوطه» بعدش که جرج اومد اسمتو برد عین کره خری که تازه دنیا اومده داشت میلرزید گوساله...اصلا حال کردم...ببعدش میگه «مخصوصا اگه راجب بتو باشه» شات آپ بیبه!!..ولی خب حسابی حالش گرفته شد مرتیکه الدنگ اسکول...خیال کرده من هرزه ام که دوتا حرکت مردونه ازش ببینم دلم بخاد زیرش بخوابم...خاک تو سرش واقعا که منگوله...اصلا دانشگاه حضوری دیگه نمیرم..نمیخوام چشم به چشش بیوفته...انلاین میخونم درسامو...چیه اخه هر سری برم عین بز زل بزنه بهم...امروز میخواست رو جانگهه دست بلند کنه..جانگهه هم مثل شیر جلوش وایساد گفت حق نداری به کوکی نزدیک بشی..انقدر کیف کردم یه لحظه فکر کردم اون خوده تویی...دقیقا اون لحظه مثل تو بود وقتی که اگوست دی میخواست منو بزنه تو دستشو گرفتی گفتی «گلد دیگه مال منه» اصلا از تحکم تو صدات خوشم میاد....
جونگ کوک مشغول لباس عوض کردن بود و کل ماجرای روز طولانیشو برای دوسپسرش تعریف میکرد
به یسری تیکه های خاص که میرسید صداشو عوض میکرد و برای شخصیت های داستان امروزش صداپیشگی میکرد
+...بعدش سرم داد زدی که «بگو این دفعه چندمته هرزه؟؟؟» بعدش گفتی....
همینطور داشت داستانشونو از همون صبحی که عشقشون اغاز شده بود تعریف میکرد
تهیونگ انقدر محو صدای زیبای بیبیش بود نفهمید کی و چطور درحالی که به بدن بیبیش که روبه روش لباس عوض میکرد خیره بود خوابش برد....
***
صبح روز بعد:
تهیونگ اروم لای پلکهای خستشو باز کرد
دستشو روی پهلوی نرم بیبیش که از لباسش بیرون مونده بود کشید
بیبیش اونو بغل کرده بود و خواب بود
دمای اتاق سرد بود و باعث میشد اول صبحی احساس سوز داشته باشه
لحافی که روی جفتشون بود رو بالا تر کشید و لحاف بیبیش رو که پشتش بود رو هم روی دوسپسر حساس و ضریفش کشید تا سردش نشه
اروم دستشو زیر سر بیبیش برد و با موهای پشت گردنش بازی کرد
+ممممم...چقدر حسش خوبه...اینکه توی تخت تو بغل تو بیدار بشم...
جونگ کوک درحالی که همچنان چشماش بسته بود زمزمه کرد و تهیونگ از صدای خشدار و دورگه بیبیش خندش گرفت
-بیدار کردنت به این راحتیام نیست...کلی زحمت کشیدم
جونگ کوک خندید و سرشو چرخوند و بازوی تهیونگ رو بوسید
+خوبه...امروز برنامت چیه؟؟
درحالی که خمیازه میکشید پرسید
-راستش میخواستم یه سری به باغ بزنیم...ولی امروز وقت ارایشگاه داریم...فردا هم دیگه نمیتونیم تا این وقتی بخوابیم...پس نباید امروز زیاد خسته بشیم...پس من باغ رو از برنامه حذف میکنم:)
جونگ کوک به این تحلیل های بامزه خندید و دوباره سرشو روی بازوی تهیونگ گذاشت
+پس یکم دیگه بخوابیم
***
جونگ کوک ماسک شیر و عسل و گل رز رو روی صورتش مالید و درحالی که با حوله از تن پوشش از حمام خارج میشد تهیونگ رو صدا زد
+تهیونگ؟...تهیونگ؟؟...
-جونم عشقم؟
تهیونگ سرشو از توی کمد بیرون اورد و به بیبیش نگاه کرد که میرفت تا روی تخت بشینه
-امروز ارایشگرت گفت ماسک اووکادو و عسل و نعنا رو فراموش نکنی..حالا میبینم که کلا یادت رفته
تهیونگ دستشو پشت گردنش کشید
-یادم نبود..
+اشکال نداره برات اماده کردم تو حمومه...بعد از دوش روی صورتت پخشش کن...پشت گوش نندازی ها وگرنه فردا گریمت خوب نمیشه!
تهیونگ خندید
-من اصلا به گریم احتیاج ندارم...
+تهیونگ!!!..ما فقط یه بار ازدواج میکنیم...حداقل بزار توی عکس ها شبیه ایدول ها بیوفتیم
تهیونگ خندید و همراه حوله اش سمت حموم دوید
-اوکی بیبی..حرص نخور زشت میشی!
جونگ کوک اخم کرد
+تهیوننننننننننننگ!!!!!
***
اهنگ پیشنهادی:
(benny blanco.halsey)Eastside
روز ازدواج:
بالاخره روز ازدواجشون فرا رسید
از ساعت 5 صبح توی ارایشگاه بودن و حالا نزدیک های ساعت 7 بود که تیم فیلمبرداری اومده بودن دنبالشون
جونگ کوک باکسر مشکی رنگشو پوشید و شلوار جین زاپ دار یخیش رو پاش کرد
تیشرتی لیمویی رنگ با طرح قلب روش رو پوشید و دست بنداشو دستش کرد و گوشواره های بلندی توی گوشاش انداخت
تهیونگ در سمت دیگه مشغول پوشیدن تیشرت سفیدش با طرح یه گل سرسبز روش بود
شلوار جین سرمه ایشو پاش کرد و جعبه حلقه هارو چک کرد و به حلقه هاشون که از الماس به خوبی تراشیده شده بودن نگاه کرد و اونارو دوباره توی جعبه برگردوند و جعبه رو توی جیبش گذاشت
از عطر سرد و گرون قیمتش به گردن و دستاش و لباسش زد و دستبند های بافتنیشو توی دست راستش انداخت و توی گوش چپش یه گوشواره ریز نقش انداخت
جونگ کوک مثل بچه خرگوش کیوتی که داره فضولی میکنه در اتاق تیهونگر وب از کرد و سرشو داخل اتاق برد و با لبهای باز اطراف رو نگاه کرد
+پس تهیونگ کو؟
در رو کامل باز کرد و داخل رفت
ارایشگر تهیونگ داخل اتاق بود ولی خود تهیونگ نبود
تا خواست دهن باز کنه ارایشگر لبخندی زد و بعدش دیدش تاریک شد....
***
جیمین از صبح زود توی باغ مشغول دستور برای چیدمان اطراف و دکوراسیون بود و یه لحظه هم ننشسته بود
جی هوپ از جلوی ورودی باغ با دوتا ایس پک وارد باغ شد
امروز هوا عالی به نظر میرسید
پرتوهای نور خورشید فضای باغ رو رمانتیک و فانتزی کرده بود و باعث میشد اون فشای سرد کمی گرمتر بشه
هوسوک کنار جیمین ایستاد
>جمن شهههههههه!!!!!!!!!..امروز حسابی سنگ تموم گذاشتیااااا
جیمین خندید و مشت قویشو اروم به بازوی هوسوک زد و ایس پکشو از دست اون گرفت
*اره ..خب وی فقط یه بار عروسی میکنه نه؟...راستی ایس پک بخوریم وسط پاییز؟...یه وقت نچاییم..
هوبی خندید و کت نسکافه ایشو از تنش دراورد و روی یکی از صندلی ها پرتش کرد
>نه بابا..ببین چه هوا خوبه!عجب خرشانسیه ای وی...حالا اگه عروسیه من بود هزار تا بلای اسمانی نازل میشد..
*حالا نگو انقدر یهو دیدی امشب سیل اومد!
هردو خندین و باهم مشغول صحبت درباره جایگاه میزها شدن
***
×قربان امشب یه محموله خاص میرسه به بندر...اگه به موقع نقشه بکشیم میتونیم....
/نه...امشب نه
×ولی قربان!
یونگی سر زیر دستش داد کشید
/گفتم امشب نه!..امشب عروسیه یه ادم مهمه که منو دعوت کرده...باید برم
اما...خودش بهتر میدونست که بخاطر اون ادم مهم نمیره....شاید بخاطر اون کسی میرفت که مطمئن بود توی عروسی حضور داره...همون پسر صورتی پاستیلی ای که باهاش عامیانه حرف میزنه و یه قاتل به تمام عیاره...
***
جونگ کوک خندید و دستاشو روی دستای تهیونگ گذاشت
+کجا میبریم؟؟یه ربعه داری منو اینور و اونور میبری!
هوای خنک زیر لباسش نفوذ کرد و متوجه شد الان توی یه فضای باز هستن...جایی مثل ساحل یا پشت بام..
تهیونگ بالاخره دستاشو از روی چشمای خوشگل بیبیش برداشت
توی ساحل بودن...درست حدس زده بود
+واو...
تهیونگ دستشو سمت جیب شلوارش برد و جعبه حلقه هارو ازش دراورد
عکاسشون پشتشو بود و صحنه های رمانتیک رو ثبت میکرد
تهیونگ روی شن های ساحل جلوی پای جونگ کوک زانو زد و در جعبه رو باز کرد
-با من ازدواج میکنی کوکی؟
کوک با ذوق به حلقه ای که تماما از الماس تراشیده شده بود نگاه کرد و نگاهش توی چشمهای تهیونگ قفل شد
توی چشماش پر از اشک شده بود ولی نگاهشو به پایین سوق داد و به لبای تهیونگ نگاه کرد
زیاد طول نکشید که توی بغلش پرید و تهیونگ از پشت روی شن ها افتاد و جونگ کوک روش افتاد و مشغول خوردن لباش شد
طعم هشتیه لباشو حس میکرد و لذت میبرد
تهیونگ دستاشو روی کمر بیبیش به حرکت دراورد و توی بوسیدن باهاش همکاری کرد
بالاخره از روی هم بلند شدن
جونگ کوک با خجالت اطرافو نگاه کرد و دستشو به موهاش کشید
تهیونگ هم دستشو پشت گردنش گذاشت و با یاداوری اینکه حلقه الان کجاست خنده روی لباش ماسید....
-حلقه...:/
جونگ کوک بهش خیره شد
+هن؟:/
-حلقه رو انداختم...:/
+کجا:/
-نمیدونم تو دستم بود..:/
تصویر های بعدی که ثبت میشدن قطعا در اینده باعث میشدن اون دو از خنده جرواجر بشن چون عین دیوونه ها روی شن مشغول گشتن دنبال حلقه بودن!
***
تمام اون روز رو با عکسبرداری و فیلم گرفتن و سلفی و استوری و اینستا و بستنی خوردن و پیتزای فوری و خنگول بازیاشون گذروندن و الان دیگه وقتش بود که برن و لباسای اصلیشونو بپوشن..
تهیونگ کت مشکی رنگشو پوشید و کرواتشو سفت کرد و یقشو که تا اخر بسته شده بود کمی کشید تا راه هوا داشته باشه!:/
کفت مشکی رنگشو پاش کرد و منتظر شد تا ارایشگرش اخرین مراحل درست کردن موهاشو انجام بده
یه سمت موهاشو به بالا حالت داده بود و سمت بعدی خورد توی صورتش ریخته شده بود
ارایشگر کمی از سایه قهوه ای رنگ به پشت پلکهای تهیونگ اضافه کرد و کمی برق لب قرمز محو به لباش زد و اونو کاملا با رنگ طبیعی لباش مطابقت داد
از طرف دیگه جونگ کوک بود که با پوشیدن لباسش به مشکل برخورده بود
استایلیستش مدام ربان دور کمرش رو میکشید و میخواست اونو سفتتر از حالت عادیش ببنده و این باعث شده بود توی چشمای جونگ کوک اشک جمع بشه و از درد دنده ها و شکمش لبشو انقدر گاز بگیره که ارایش لباش کاملا پاک بشه!
از سمت دیگه ارایشگرش درحال زدن سایه مشکی و قهوه ای به پشت پلکهاش بود و اشکاش باعث شده بود کمی سایه داخل چشماش بره و بسوزونتش
ارزو میکرد که الان تهیونگ سر برسه و نجاتش بده این ارایشگرا واقعا داشتن میکشتنش
شلوار سفید و تنگشو پوشیده بود و یکی دیگه از استایلیست هاش مشغول بستن چرم به ران توپرش بود که برای راحت بودن اون استایلیست مجبور شده بود پاشو روی یه صندلی بزاره و از هر لحاظ تحت فشار بایسته
ارایشگر بعدیش مشغول پوشوندن یسری کبودی محو روی ترقوه اش بود که این زیاد براش سخت نبود
یکی از ارایشگر هاش هم مشغول مرتب کردن موهاش بود
اونارو از وسط فرق باز کرده بود و مشغول پف دادنشون بود تا بهتر به نظر برسن
ناگهان در اتاق باز شد و تهیونگ بین در دیده شد
-اماده شدی عزی....وای چی شده؟؟؟
تهیونگ بلافاصله چشمای اشکی بیبیشو که بین دستای اون ارایشگر ها اسیر بود دید و با ارامش اونا رو از همسر جذابش دور کرد
اولین کاری که کرد باز کردن اون گره سفت از پشت کمرش بود
بچه با حس ازاد شدن بدنش از اون ربان اهی کشید و دستاشو دور کمر تهیونگ حلقه کرد و سرشو روی سینه اون گذاشت
+مرسی که اومدی...
تهیونگ روی موهای خوشگل و خوش عطر بیبیشو بوسید و ارایشگر هارو مرخص کرد تا خودش به بیبیش رسیدگی کنه
-ببینمت؟..دردت اومد؟
جونگ کوک سعی کرد اروم به نظر برسه
سرشو به چپ و راست تکون داد
-خوبه...خب بزار ببینم..
تهیونگ جلوی پای بیبیش روی زانوهای نشست و به چرم دور رانش خیره شد
سگک متصل بهش رو گرفت و سرشو بالا و برد وب ه چشمای بیبیش خیره شد
-این باید به کمربندت وصل بشه؟
+اوهوم...
چشمای تهیونگ به سمت بین پاهای بیبیش سر خورد
ناخواسته دستشو روش کشید
-چرا هیچی نمیبینم هوم؟
جونگ کوک با لمس شدن عضوش که توی اون باکسر تنگ خیلی تحت فشار بود اروم نالید و لبشو گاز گرفت
+راستشو بخوای...گفتن برای اینکه شلوارم خوب بمونه و دیده نشم باید یه باکسر تنگ بپوشم...
تهیونگ اخم کرد و بلند شد
-برو عوضش کن
+چی؟
-گفتم برو عوضش کن...یه چیز بپوش که باهاش ارحت باشی
+ولی اخه...
-همین که گفتم
تهیونگ به کمربند بیبیش چنگ زد و بازش کرد و شلوارشو پایین کشید
-اینجارو ببین...اینجوری تا اخر مراسم اصلا دووم میاوردی؟؟بدو برو عوضش کن
جونگ کوک به سرعت پشت پرده رفت و باکسرشو عوض کرد و درحالی که زیپ و دکمه شلوارش رو میبست سمت تهیونگ اومد
+عوضش کردم
-افرین
تهیونگ چرم ران بیبیشو براش بست و اونو به کمربندش وصل کرد و ربان دور کمرش رو تا حدی که اون راحت باشه براش بست و کمکش کرد کتشو بپوشه
جونگ کوک مقابل تهیونگ وایساد و به سرتا پاش نگاه کرد
+یه چیزی اینجا مشکل داره...
بشکنی زد و مقابل چشم های متعجب تهیونگ دستاشو سمت یقه مردش برد و کرواتش رو باز کرد و سه دکمه اول بلوز مردونشو باز گذاشت و کمی دستکاریش کرد
حالا که یقش باز بود تا نیمی از ترقوش توی دید بود و خیلی جذابترش میکرد
+حالا عالی شد
جونگ کوک بوسه سطحی ای روی لبای تهیونگ گذاشت و باهم از در خارج شدن
***
مهمان ها ساکت نشسته بودن و منتظر داماد ها بودن
تهیونگ با خونسردی به وارد باغ شد
نامجون به عنوان ساقدوش همراهش بود
نامجون کمی استرس داشت چون لحظه اخری که با جیمین راجب ساقدوش جونگ کوک حرف زده بود جیمین درحال صحبت کردن با جی هوپ برای پذیرایی بود و مطمئن نبود که همه چیز درست پیش میره یا نه...
ناگهان حریر های سفید و طلاکوبی شده از درخت های بید مجنون کنار زده شدن و پرنده های پارچه ای از سقفی که درختا ساخته بودن اویزون شدن
جونگ کوک و اگست دی از بین درختها عبور میکردن و به سمت محل ازدواج میومدن
خیال نامجون راحت شد و بالاخره تونست یه نفس راحت بکشه
تهیونگ درحالی که سعی میکرد لبخندشو حفظ کنه ارنجشو توی شکم اون فرو کرد
نام-چیه؟
-اون مین یونگی نیست؟..فکر کردم بهت گفتم یا با جیمین بیاد یا هوسوک...
نامجون دستشو پشت گردنش کشید و لبخند زد
نام-عیبی نداره حالا...عصبی نشو..
تهیونگ لبخندشو بزرگتر کرد و به کوکیه زیباش خیره شد که مثل فرشته ها به نظر میرسید
حریر بلندی روی سرش بود و روی صورتش رو پوشونده بود و باعث میشد تهیونگ حریصانه منتظر دیدن چهره زیباش باشه
جونگ کوک درحالی که با استرس زیاد دست در دست یونگی هیونگش به سمت محل ازدواجشون میرفت به مهمان ها نگاه کرد
جنی و لیسا و جانگهه و جیسو و رزی و جیمین و هوسوک و سوکجین و میا و اودت و کلی ادم دیگه که نمیشناختشون توی مراسم ازدواجشون بودن
توی ردیف اول به علاوه جیمین و هوسوک یه زوج نسبتا پیر نشسته بودن که گمان میکرد خانواده تهیونگ باشن
بالاخره از پله ها بالا رفت و مقابل تهیونگ ایستاد
میتونست خوشحالی زیادش رو از چهرش بخونه
مرد مسنی که بینشون ایستاده بود مشغول پرسش و پاسخ شد
کشیش-اهم اهم...مراسم رو اغاز میکنیم....
همه ساکت شدن و به کشیش خیره شدن
کشیش-کیم تهیونگ...فرزند اقای کیم و خانم هیون...ایا حاضر هستید در غم و شادی و در حال خوش و بد و در تمام لحظات زندگیتان به جئون جونگ کوک فرزند اقای جئون و خانم فانگ وفادار باشید و همیشه مراقب و محافظ او باشید؟
تهیونگ بدون مکس جواب داد:
-قبول میکنم!
صداش خوشحال بود و این باعث میشد دل همه حضار از خوشی بلرزه
مرد کشیش لبخندی زد و ادامه داد
کشیش-جئون جونگ کوک....فرزند اقای جئون و خانم فانگ...ایا حاضری در غم و شادی در کنار همسرت باشی و در حین پریشان حالی و عذاب به او کمک کنی و تا اخر عمرت به او وفادار باشی؟
جونگ کوک تمام کلمات کشیش رو حفظ کرده بود....در حین غم و شادی...در پریشان حالی و درد و عذاب....تا اخر عمر وفادار.....!
ناگهان صدای جیمین از پایین مجلس شنیده شد
*عروس داره ناز میکنه جناب کشیش..یه بار دیگه ازش بپرسی حله!
همه خندیدن و کشیش بعد از لبخند زدن دوباره پرسید
کشیش-جئون جونگ کوک ایا حاضری در غم و شادی و در عذاب و درد و رنج به همسرت وفادار باشی و تا ابد...
+بله!
جونگ کوک منتظر نشد تا حرفهای کشیش تموم بشن و اینبار بله رو گفت
کشیش لبخند زد و همه بلند شدن و شروع به دست زدن کردن
کشیش-حالا با اختیاراتی که به من داده شده شمارا همسر یکدیگر اعلام میکنم...میتونید همسرتونو ببوسید
تهیونگ لحظه ای تعلل نکرد و حریر رو از روی صورت زیبای بیبیش بالا زد و به چهره ارایش شده و زیباش خیره شد
لباشو به لبای باز کوک رسوند و مکیدشون و بوسه عاشقانه ای رو شروع کرد
همه دست میزدن و براشون سرپا ایستاده بودن
بالاخره از لبای هم دل کندن و به مهموناشون خیره شدن
کم کم شب نزدیک میشد و هوا داشت سرد میشد
قطره های ریز بارون روی پوستشون مینشست و نشون میداد هوا قراره توفانی بشه
جیمین و هوپی به هم نگاه کردن و خندیدن
بالاخره انقدر که گفتن هوا توفانی شد
تهیونگ جیمین رو صدا زد تا سریع تر قبل از اینکه بارون شدید بشه میز و صندلی هارو به سمت بخش سقف شده باغ ببره
کمی بعد بارون شدت گرفت و کل باغ رو خیس کرد و این درحالی بود که همه مهمون ها توی بخش باغ شیشه ای نشسته بودن و از گرما و صمیمیت فضای به وجود اومده لذت میبردن
جونگ کوک که کنار تهیونگ نشسته بود با غم عمیقی توی چشماش به بیرون باغ شیشه ای خیره شده بود...به نظرش بارون زیبا ترین محبت اسمانی بود...دوست نداشت زیر این سقف بشینه و از دور نگاهش کنه...حتی اگه تاوانش دو سه هفته تحمل مریضی بود اما میخواست بره و بارون رو لمس کنه...میخواست با تهیونگ اون بیرون باشه
انگار تهیونگ متوجه این حالت همسرش شد
دستشو توی دستای خودش گرفت و توجهش رو جلب کرد
فکر احمقانشو بیان کرد
-بیا بریم بیرون
کوکی نگاهش کرد و سرشو تکون داد
+جدی میگی؟
-اره...بیا بریم زیر بارون کیف کنیم...امشب مال من و توئه عشقم
و بعدش دست جونگ کوک رو کشید و دوتایی از باغ شیشه ای خارج شدن
همه مهمان ها به حرکات عجیب اونا خیره بودن
*چیکار دارن میکنن؟؟
جی هوپ درحالی که شیرینی و هات چاکلت میخورد سمت بیرون چرخید
<چه غلطی دارن میکنن؟
با دهن پر پرسید و به جیمین که لپاش پر بود خیره شد و خندید
<بیا یه امشبو ولشون کنیم هم غلطی میخوان بکنن
جیمین خندید و ناگهان چشمش به پشتسر هوسوک برخورد
اون همون یونگی بود....اگوست دی معروف که یکبار هم باهاش روبه رو شده بود...تنها نشسته بود و به....به جی هوپ خیره بود؟؟؟!!
جیمین فورا سر میزشون برگشت و روی میز خیمه زد
*ببین هوبی....بیا پایین
هوبی سرشو مثل جیمین روی میز خم کرد
<چته؟
*ببین یکی روت کراش زده....طرف خدای خلافه...پا ندی بهشا!
هوسوک خندید
<اگه یه پسر تو دنیا باشه که بهش علاقه داشته باشم و نسبت بهش گرایش نشون بدم اون تویی ابله...اونوقت نصیحتم میکنی که به کسی پا ندم؟
جیمین قرمز شد و وانمود کرد همچین چیزی نشنیده
*از ما گفتن بود

GOLDOù les histoires vivent. Découvrez maintenant