#اباب وی!؟...وی!؟؟
با شنیدن صدای هوسوک از خواب پرید و چشماشو مالید
-بله؟؟؟
پاک فراموش کرده بود که جونگ کوک خوابه
#نیم ساعت دیگه جلسه دعوتی گفتم بهت یاداوری کنم
تهیونگ با بهت به ساعت نگاه کرد
باورش نمیشد که از هشت صبح تا سه ظهر خوابیده!
از روی تخت پایین پرید و مشغول پوشیدن کت و شلوار مشکیش شد
-به رانندم بگو برلیانس رو اماده کنه!امروز حال و وقت مخلفات و لیموزین رو ندارم!
#باشه بهش میگم..لطفا یکمم عجله کن
جونگ کوک با سرصداهای اتاق بیدار شده بود و گیج به لباس پوشیدن تهیونگ نگاه میکرد
تهیونگ پشت بهش با بالاتنه برهنه مشغول بستن کمربندش بود
ناخنهاش تمام کتف و گردن مرد رو خراشیده بود
و قرمزی و تازگیش نشون میداد قبل از این خواب پر از ارامش همراه با گرمای اغوش مردش چقدر لذت برده که اینطور با پنجولاش به جون مرد افتاده!
+ته ته؟
تهیونگ سمت بیبیش برگشت که با بالاتنه برهنه روی تخت نشسته بود و چشماشو میمالید
-بیدار شدی خوشگلم؟
لبخند مهربونی زد و بلوز مردونه سفیدش رو تنش کرد و مشغول بستن دکمه هاش شد
+ساعت چنده؟
بچه گیج پرسید و به تهیونگ خیره شد
تهیونگ همونطور که ته لباسشو توی شلوارش فرو میکرد سمتش رفت و پیشونیشو عمیق بوسید
-ساعت 3 ظهره عزیزم
چشمای بچه گشاد شدن
+سه؟؟
-اره عشقم...مثل اینکه خواب حسابی بهمون چسبیده بود
تهیونگ درحالی که سمت کمدش میرفت تا کتشو برداره گفت
+کجا داری میری؟
تهیونگ از توی کمد بیرون اومد و کتش رو تنش کرد
-جلسه...تا ساعت 6 برمیگردم یه دوش کوتاه میگیرم و بعدش شام میریم بیرون
+پس خرید ازدواجمون چی؟
معصومانه پرسید و ملافه رو روی تن لختش بالا کشید
-فردا میریم خوشگلم
تهیونگ از عطر سردش به گردن و کت گرون قیمتش زد و گوشی و کیفشو برداشت و اونارو توی جیب پشتی شلوارش گذاشت و سمت بیبیش برگشت که با موهای بهم ریخته و قیافه مظلوم بهش خیره بود
-اهه نگاش کن..
سمتش رفت و دستشو زیر چونش گذاشت و لباشو توی دهنش کشید و مکیدشون
لباشونو با صدای پاپ از هم جدا کرد و به گونه های قرمز بیبیش نگاه کرد
-تا من نیستم برو یه دوش بگیر و استراحت کن...الان که رفتم پاییین به میا میگم برات گوشت کبابی بیاره
جونگ کوک خندید و چشماش دوباره به خط تبدیل شدن
+مواظب خودت باش و زود برگرد
تهیونگ به بیبیش لبخندی تحویل داد و از اتاق خارج شد
توی مسیر رسیدنش به ماشین یقه و سر استین هاشو مرتب میکرد و همین خصوصیات لعنتیش باعث میشد دخترای خدمتکار براش بمیرن
-میا؟
همونطور که بدون توجه به خدمه ای که براش سر خم میکردن از بینشون عبور میکرد میا رو صدا زد و دختر به سرعت خودشو به اربابش رسوند و باهاش همقدم شد
×اینجا هستم قربان
-برای همسرم گوشت کبابی اماده کنین و ببرین اتاقم و بهش پیشنهاد میز وسط باغ گل رز رو بدین اگه دوست داشت غذاشو روی اون میز براش اماده کنین اگه هم نه بزارید هرجا دوست داره غذاشو بخوره
حواستون خوب بهش باشه درضمن شوفاژ کتابخونه رو هم درست کردم...اها!
ناگهان ایستاد و باعث شد میا از پشت بهش برخورد کنه
×اه عذر میخوام قربان..
-اوم عیب نداره...اون به ساختن کاردستی و اویزون کردنشون به درختا علاقه داره..اگه گفت حوصلم سر رفته براش گاغذرنگی و وسایل تهیه کنین تا سرگرم بشه....غذاشم که..گفتم بهت نه؟
میا از اینهمه علاقه ارباب وی به اون بچه تکخندی زد
×بله ارباب گفتید..
تهیونگ هم خندش گرفته بود
-اوه...خب پس من دیگه میرم..
ناگهان صدای اون بیبی بانی از راهروی طبقه بالا شنیده شد
+تهیونگی صبرکن!!!!!
تهیونگ به پشت برگشت و بیبیشو دید که توی تیشرت گشاد مشکی رنگی که مال خودش نبود و تا بالای زانوهاش میرسید و یه شلوارک کوتاه تا روی زانوهاش سمتش میدوئه
بالاخره بهش رسید و نفس نفس زنان دستاشو روی زانوهاش گذاشت
-چی شده خوشگلم؟
خدمه به معاشقه رمانتیک روبه روشون خیره بودن
جونگ کوک بالاخره کمرشو صاف کرد و دستشو روی شونه مردش گذاشت
+میخواستم بگم....دوست دارم...
تهیونگ با لذت چشماشو بست و لبشو گزید تا همونجا این بیبی کیوت رو برهنه نکنه و کل بندشو مارک نکنه تا نشون بده اون فقط...تکرار میکنم فقط مال خودشه!
لباشو به مارک های محو روی گردن بیبیش رسوند و نرم بوسیدشون
-من عاشقتم عروسک نازم
جونگ کوک با رضایت از کاری که برای انجام دادنش ذره ای هم تعلل نکرده بود اروماز تهیونگ دور شد و با نگاهش بدرقش کرد
با رفتن تهیونگ میا به جونگ کوک نزدیک شد
×قربان دوس...
جونگ کوک وسط حرفش پرید
+نمیشه فقط بگی جونگ کوک؟مادوتا که باهم دوستیم نونا
میا لبخندی به صمیمیت جونگ کوک زد
×باشه...خب دوست داری کجا غذا بخوری؟...اتاق ارباب وی یا باغ گل رز مخصوص ارباب؟
چشماش برق زدن
+باغ گل!!!
***
تهیونگ با ابهت خاص و منحصر به فردش پا روی پا انداخته بود و منتظر بود تا جلسه شروع بشه
توی مغزش درحال تحلیل کردن رفتار های رمانتیک بیبیش بود
وقتی که کل راهرو و راهپله رو دویده بود تا بهش برسه و کنار گوشش دوست دارم معصومانشو زمزمه کنه
یا وقتی که بخاطر تهیونگ حاضر شد از خجالتش بگذره
خیلی ناگهانی دست سمت جیبش برد و گوشیشو ازش خارج کرد
دستشو سمت شماره عمارتش برد و لمسش کرد
***
تلفن عمارت درحال زنگ خوردن بود
اودت فورا سمت تلفن رفت و بدون توجه به شماره ای که تماس گرفته بود برداشتش
×با عمارت کیم تماس گرفتید بفرمایید؟
تهیونگ با صدای جدیش بخاطر حضور در جلسه ای که با تاخیر قرار بود شروع بشه خودشو معرفی کرد
-منم اودت...تلفن رو میدی به کوکی؟
سریع رفت سر اصل مطلب و باعث شد لپای اودت سرخ بشن و لباش به لبخند قشنگی باز بشن
×بله ارباب الان میدم خدمتشون
اودت تلفن در دست سمت باغ گل رز دوید دقیقا توی الاچیق وسط اب دریاچه نما
از روی پل چوبی که با گلهای رز وحشی قرمز کبود تزئین شده بودن دوید و به الاچیق رسید
جونگ کوک غذاشو تموم کرده بود و با شیفتگی مشغول تماشا کردن اطراف باغ بود
×قربان؟...ارباب کیم تماس گرفتن...با شما کار دارن
اودت تعظیم و کرد و جونگ کوک تند تند سمتش دوید و تلفن رو از دستش گرفت
+وای جدی زنگ زدهههه...از کجا میدونست دلم براش تنگ شده؟؟؟؟
تلفن رو کنار گوشش گذاشت و پشت به اودت سمت دریاچه مصنوعی برگشت و به ماهی های قرمز و سفید و سیاه چینی که توی اب شنا میکردن و از زیر الاچیقش عبور میکردن خیره شد
(مکالمه تهیونگ و جونگ کوک)
+تهیونگی؟؟؟کجایی؟؟دلم برات خیلی تنگ شدههههه
تهیونگ از سر لذت چشماشو بست و لبخند زد
تمام حضار در جلسه از تعجب درحال شاخ دراوردن بودن
لبخند کیم وی اخرین چیزی بود که ممکن بود قبل مرگشون ببینن!
-منم همینطور...حالت خوبه؟...ناهار خوردی؟
+اره ناهار خوردم...ولی دلم پیش تو بود...با شکم خالی رفتی
تهیونگ لبخندی به نگرانیش زد
-گشنم نیست نگران نباش
+اوم...این باغ خیلی خوشگله...چطوری تا الان نشونم نداده بودیش؟
-اون روز بارونی بود نمیشد ببرمت ببینیش
وی اروم حرف میزد و حضار جلسه بدون نگاه کردن به وی به مکالمه نسبتا رمانتیکش گوش میدادن و از تعجب درحال تشنج کردن بودن
+اشکالی نداره...زود میای دیگه؟
-زود میام عزیزم،شام میریم بیرون
+باشه...اوم...خیلی دوست دارم
-من بیشتر دوست دارم خوشگلم...فعلا
+بای بای ته ته!
تلفن رو قطع کرد و دوباره توی پوسته سردش فرو رفت
-پس این جناب ویلیام برود کجا تشریف دارن؟؟جلسه تشکیل میدن و خودشون نمیان؟؟
×جناب کیم؟..اینطور که به نظر میرسه امروز کمی عصبی هستید
تهیونگ سرشو چرخوند و اون مرد لعنتی که از الان بهش احساس بدی داشت رو بین در دید
همه حضار برای احترام بهش بلند شدن اما تهیونگ همچنان سرجاش نشسته بود
دستاشو روی سینش گره زد و پاهاشو روی هم انداخت
-لطفا زودتر صورت جلسه رو بگین و حرفتونو بزنین به اندازه کافی وقتمونو گرفتین
تقریبا هیچ کس توی این سه ماهی که ویلیام جانشین پدرش شده بود جرعت نداشت اینطور باهاش حرف بزنه ولی خب...کیم وی جز اون ادما نبود!
ویلیام که بالاخره بعد از کل موش و گربه بازی موفق شده بود کیم تهیونگ وی رو ملاقات کنه لبخند ژکوندی تحویلش داد
×خوشحالم که بالاخره ملاقاتتون میکنم جناب وی...توی این سه ماه تمام جلساتی که من توش حضور داشتم رو رد میکردین و حالا بالاخره اومدین
-اره رد میکردم چون اهل دزدی نیستم
همه هین بلندی کشیدن و به ویلیام نگاه کردن که خیلی اروم به نظر میرسید
×به نظر میاد امروز کاری داشتید و بخاطر تایم جلسه من بهش نرسیدید...
تهیونگ بین چرت و پرتهای ویلیام پرید
-گوش کن یا اصل مطلبو میگی یا میرم به همون کارام برسم درضمن اینجا که همه رفیقا و هم پیمانات نشستن و فقط من غریبه ام پس لفظ قلم حرف زدنو تموم کن اقای برود!
ویلیام مشغول دست زدن شد
×واو...شخصی مثل تو و با این دل و جرعت اگه همپیمان من بشه عالی نمیشه؟
-علاقه ای ندارم با اشخاصی که سطح پایینتری از من دارن همپیمان بشم
همه حضار سمت ویلیام برگشتن
×خوبه...وی؟! میخوام توی یه جسه خصوصی دوتایی صحبت کنیم و سنگامونو وا بکنیم...من اونقدری که به نظر میرسه صبور نیستم!
-اینطوری که عالی میشه ولی قبلش بهتره اعلام کنم که من تا اخر این ماه از کار خرید و فروش الماس کناره گیری میکنم
همه با تعجب و بهت به سمت تهیونگ برگشتن
اون کسی بود که بین تمامی اونا از همه پولدار تر بود و حالا میخواست کنار بکشه...پس اموالش چی میشدن؟
سوال همه رو ویلیام به زبون اورد
×اون وقت...اموالت؟
-قراره یه عمر زندگی کنم...و اینکه باهاشون چیکار میکنم ربطی به شما نداره
ویلیام خندید
×من راجبتون شایعاتی شنیده بودم...میگفتن چنان تغییر کردی که قراره اخر هفته ازدواج کنی...من که باورم نمیشه...تو دخترباز ترین میلیونر کره ای...چطور ممکنه ازدواج کنی؟
-درست شنیدی...و اینکه فکر نمیکنم بهت مربوط بشه چیکار میکنم
تهیونگ از روی صندلیش بلند شد و کت گرون قیمتش رو مرتب کرد
×لطفا تند نرو وی!..نمیخوای درباره جلسه بدونی؟...
-دیگه به شنیدنش علاقه ای ندارم
***
تهیونگ از در ساختمون بیرون اومد و دستشو توی موهاش کشید
گوشیشو از جیبش بیرون اورد و به ساعتش نگاه کرد
باورش نمیشد یک ساعت و نیم رو صرف اون مردک الدنگ کرده بود!
روی اسم کیم نامجون رو لمس کرد و باهاش تماس گرفت
-هی نام...خوبم...اره....میخواستم بهت بگم بری همونجای همیشگی که دوشنبه شب ها اگوست دی میره...اره افرین...ببین میخوام جشن ازدواجم دعوتش کنی...اره دعوتش کن...اوکی...بای
میدونست که بیبیش از دیدن دوباره هیونگش خوشحال میشه پس تصمیم گرفت واقعا دعوتش کنه و بیبیشو سورپرایز کنه
همین تماس کوتاهش با نامجون حالشو خوب کرده بود و انگار اصلا دیگه هیچ مشکلی نداشت که بهش فکر کنه
توی ماشین نشست و با عمارت تماس گرفت و گوشی رور وی پخش گذاشت و مشغول رانندگی شد
صدای زیبای بیبیش توی ماشین پخش شد و تپش های قلبشو بالا برد
(مکالمه تهیونگ و جونگ کوک)
+سلام تهیونگییییییییی...شمارتو نوشتم روی دستم تا دیدمش متوجه شدم تویی
لبخند عمیقی زد
-سلام خوشگلم...روی دستت نوشتیش؟...کیوت...
+اوهوم رو دستم نوشتم
-نظرت چیه لباس بپوشی چون دارم میام دنبالت بریم خرید کنیم
+جدی میگی؟؟؟مگه جلسه نیستی؟؟؟؟
-جدی میگم..جلسه هم که تموم شد
جونگ کوک به سرعت خدافظی کرد و با ذوق سمت کمد لباسای تهیونگ توی طبقه بالا دوید
+اینا که همش کت و شلواره...:(
ناگهان یادش افتاد مسئول لباسای تهیونگ میا دوست جدیدشه
+میا نونا!!!!؟؟؟؟؟
میا فورا خودشو به اتاق اربابش رسوند
×بله قربان؟
+نونا چنتا لباس میخوام برای بیرون رفتن
میا نزدیک کمد اربابش شد و بازش کرد و همون کت و شلوار هارو به بچه نشون داد
×اینا هستن قربان
+اومممممم...
لباشو جلو داد
+خب اوکی...خودم حلش میکنم..ممنون که اومدی میا
میا لبخند زد و بیرون رفت
هیچ جوره تو کتش نمیرفت
نمیخواست انقدر رسمی بیرون بره عادت داشت تیپ های اسپرت بزنه
ناگهان با فکری که به سرش زد لبخند شیطانی ای زد
+میا؟...میتونی برام قیچی بیاری؟....
***
جلوی عمارت منتظر بود تا بیبیش بیاد و بام برن تا سورپرایزش کنه
راستش میخواست براش یه گوشی بخره..میدونست بیبیش تلفن همراهی با خودش نداره و این جدا اذیتش میکرد که برای خصوصی صحبت کردن با بیبیش باید به تلفن عمارت زنگ بزنه
بالاخره بیبی جذابش...................
چیزی که میدید رو باور نمیکرد....اون کوچولو چطور جرعت کرده بود همچین لباسی بپوشه؟؟؟
زیر لباس مردونه مشکی تهیونگ رو کوتاه کرده بود و یه تیشرت مشکی هم زیرش پوشیده بود تا شکمش دیده نشه
شلوار مشکی چسبی که تهیونگ فقط با کت های بلند حاضر بود بپوشتش رو پاش کرده بود و اون باسن جذاب و شکم صافشو به نمایش گذاشته بود
بچه مثل توله های گمشده اطرافشو نگاه میکرد
بالاخره دست از برانداز کردن تیپش برداشت و از ماشین پیاده شد
بچه با دیدن مردش ذوق کرد و لبخند خرگوشی ای زد که باعث شد چشماش خطی بشن
تهیونگ با احتیاط از خیابون رد شد و جلوی بیبیش قرار گرفت تازه متوجه سایه سرمه ای محو پشت پلک هاش و خط چشم و برق لبش شده بود
دستشو روی موهای نرم بیبیش کشید
-بخاطر من انقدر خوشگلتر کردی؟
جونگ کوک ریز خندید و با خجالت کمی خودشو تکون داد
+اوم..
سرشو پایین انداخت و کمی به چپ و راست تکون خورد
تهیونگ دستشو زیر چونه بیبیش برد
-منو نگاه کن ببینم
جونگ کوک سرشو بالا گرفت و با چشمای مشتاقش اول به چشمها و بعد به لبهای تهیونگ خیره شد
-اوپس...پس اینو میخوای...
تهیونگ اروم لباشو روی لبای بیبیش گذاشت و نرم بوسیدش
لپاش رنگ گرفتن و به وضوح حس کرد لباش براقتر شدن
تهیونگ دستشو پشت کمر بیبیش برد
-ماشینو اون سمت پارک کردم
باهم از خیابون عبور کردن و تهیونگ در رو برای بیبیش باز کرد و مثل یه جنتلمن واقعی اول اونو سوار کرد و بعدش خودش سوار شد و راه افتادن
***
کمی بعد اونا توی پاساژ مشغول چرخیدن بود
تهیونگ دنبال مبایل فروشی مورد نظرش بود و جونگ کوک با ذوق به ویترین های مغازه های جواهر فروشی نگاه میکرد
ناگهان تهیونگ ایستاد و دست بچه رو گرفت
-بریم توی این فروشگاه...میخوام گوشیمو عوض کنم
بچه با سر تائید کرد و پشت سر تهیونگ درحالی که قفل انگشتاشونو محکم فشار میداد داخل مبایل فروشی رفت
تهیونگ جلوی پیشخوان ایستاد و با صاحب فروشگاه مشغول صحبت شد جونگ کوک هم به قاب گوشی های رنگی و زر برقی خیره شده بود و حواسش بود که یه وقت دست تهیونگ رو ول نکنه
-..اره یه جفت ایفون ست میخوام...قابش هم یه چیز مخصوص کاپل ها باشه که عالی میشه...
مرد با خوشرویی با تهیونگ صحبت کرد و بعدش دوتا جعبه از توی ویترین بیرون اورد
در شیشه ای مغازه باز شد و زنگوله بالای در به صدا دراومد
سه تا دختر وارد مغازه شدن و جونگ کوک ناخواسته و بخاطر صدای زنگوله سمتشون برگشت
×عه این جئون جونگ کوک نیست؟..
@سلام جونگ کوک!
اونا....همدانشگاهی...یا بهتره بگیم دوستاش بودن!
+لیسا!جنی!رزی!سلام بچه ها!!
باهاشون گرم برخورد کرد و دستشو از توی دست تهیونگ بیرون کشید تا باهاشون دست بده
همین موضوع باعث شد رگ غیرت تهیونگ بالا بزنه
سمت اون دخترا برگشت و دستشو دور شونه های بیبیش حلقه کرد
-سلام خانما...از اشنایی باهاتون خوشبختم
دخترا با تهیونگ هم گرم سلام و علیک کردن و دوباره مشغول صحبت با جونگ کوک شدن
×یه مدته دانشگاه نمیای...جانگهه هم میگفت ازت خبری نداره
قبل از جواب دادن جونگ کوک تهیونگ جوابشونو داد
-خب خانما جونگ کوک داره ازدواج میکنه واسه همین وقتش یکم پر شده...مطمئنا بعد از ازدواج به دانشگاه برمیگرده
تهیونگ دست جونگ کوکش رو توی دستش گرفت و لبخند پر تسلطی به دخترا زد
×اوه جدی میگید؟؟؟
@تاجایی که من یادمه اون حتی یه دوست دختر هم توی دانشگاه نداشت!
>اره دقیقا...واسه همین شوکه شدم
جونگ کوک دستشو پشت گردنش کشید و با خجالت سرشو پایین انداخت
+راستی جیسو کجاست؟..اون همیشه با شما بود...
تهیونگ اجازه نداد از بحث خارج بشن و ادامه داد
-اگه دوست دارین میتونین اخر هفته به جشن ازدواجمون بیایید
دخترا با دهان باز به تهیونگ خیره شدن
@ازدواجتون؟؟؟؟!!!!!!
تهیونگ از سر رضایت لبخند زد
-اره...ازدواجمون...جونگ کوک نامزد منه..
جنی با خوشحالی دستشو روی شونه جونگ کوک کوبید
×باورم نمیشه!!!عجب!!
صاحب مغازه تهیونگ رو صدا زد و تهیونگ سمتش برگشت
جونگ کوک همچنان با گونه های سرخ شده مشغول توضیح دادن بود تا اینکه بالاخره کار تهیونگ تموم شد و انگشتاشو بین انگشتای جونگ کوک فرو کرد
-عذر میخوام خانما ولی ما دیگه باید بریم اگه ممکنه شماره هاتونو به جونگ کوک بدین تا برای دعوت رسمی باهاتون تماس بگیره
جونگ کوک اروم سرشو نزدیک گوش تهیونگ برد
+ولی من ک..
تهیونگ گوشی ای که براش خریده بود رو توی جیب پشتی شلوارش انداخت
نیم ساعت بعد:
+تو نگفته بودی قراره برای من گوشی بخری!
تهیونگ خندید
-میخواستم باهم ست کنیم خب..
جونگ کوک لبخند محوی زد و دستشو توی دست تهیونگ انداخت و شونه هاشونو به هم چسبوند
سرشو پایین انداخته بود تا قرمزی لپاش مشخص نباشه
+یه چیزی بگم؟
-جونم؟
+من تاحالا اینطوری بیرون نیومده بودم
تهیونگ سرشو خم کرد تا بتونه چهره بیبیشو ببینه
-جدی میگی؟
متعجب پرسید و منتظر جواب شد
+اره...یونگی هیونگ همیشه میگفت من یه شکارم
-منظورت چیه؟
+میگفت هرکی زیبا و معصوم باشه شکاره...مردم شکارش میکنن..
تهیونگ پوزخندی زد
-درست میگفت...ولی اگه اون شخص صاحب داشته باشه دیگه قضیه فرق میکنه
اینو گفت و نوک انگشتشو به بینی کیوت بیبیش زد
جونگ کوک ریز خندید و تهیونگ دستشو کشید و اونو توی یه جواهر فروشی برد
+اینجا اومدیم واسه چی؟
اروم پرسید و همراه تهیونگ سمت میز شیشه ای پر از حلقه کاپلی رفت
-انتخاب کن...یه جفت مردونه و جذابشو بردار
جونگ کوک با لبخند گشادی به حلقه های خیره شد
×راهنمایی لازم دارید قربان؟
مرد جوان پرسید و با لبخند به زوج مقابلش خیره شد
-اوه ممنون...ما قراره ازدواج کنیم..یه جفت حلقه مردونه میخواستیم
مرد لبخند زد و چند ست حلقه کاپلی رو از توی ویترین بیرون اورد و جلوشون گرفتش
ناگهان فکری از ذهن تهیونگ گذشت
-امممم...شما اینجا سفارش حلقه هم قبول میکنین؟
مرد خوشرو سر تکون داد
×البته
تهیونگ دست جونگ کوک رو توی دستش فشرد
-فردا صبح برای سفارش میام...فقط اینکه تا 3 روز دیگه باید اماده بشه..
×نگران نباشید حتما انجام میشه
تهیونگ و جونگ کوک با هم از مغازه خارج شدن
+چرا الان سفارش ندادی؟
تهیونگ پوزخند زد
-این یه سورپرایزه...
جونگ کوک لب زیریشو بیرون داد و اخم کرد
تهیونگ همونجا وسط خیابون لب پایینی اونو توی دهنش کشید و مکیدش و باعث شد بچه از خجالت قرمزه قرمز بشه!
+این دیگه چه کاری بود؟؟!!
-ابراز علاقه...نمیتونم برات صبر کنم...خیلی میخوامت
جونگ کوک با خجالت دوباره باهاش همراه شد و قدم زدن تا به یه مزون عروس و داماد رسیدن
تهیونگ در شیشه ای رو باز کرد و دستشو پشت کمر بیبیش گذاشت
-بفرمایید داخل
جونگ کوک از بامزگیش خندید و داخل رفت
دو زن و یک مرد سمتشون اومدن
×خوش اومدین چه کمکی ازمون ساختست؟
مرد که کمی دور تر بود و داشت اروم اروم نزدیک میشد خانم هارو کنار زد و به تهیونگ رسید
>خوش اومدین اقای کیم! لطفا از این طرف..
تهیونگ لبخند زد و پشت سر مرد همراه با بیبیش راه افتاد تا به بخش کت و شلوار ها رسید
_خب سفارشم چطور پیش میره؟
مرد لبخند زد و سمت یکی از ویترین های مخصوص رفت
>نظرتون چیه پرو کنیدش تا ببینیم چطور شده؟
تهیونگ خندید
-به به..میبینم که امادش کردین
مرد لبخند زد و همراه با کت و شلوار سفید رنگ از توی ویترین بیرون اومد
بخشی از کت که جونگ کک نمیدونست کجاش حساب میشه بلند بود و تا نزدیکی زمین میرسید
>بفرمایید برای پرو
تهیونگ به جونگ کوک اشاره کرد
-برو عزیزم
جونگ کوک با تعجب و کمی نگرانی همراه مرد داخل اتاق پرو رفت
چند دقیقه بعد جونگ کوک از اتاق خارج شد
تهیونگ چیزی که میدید رو باور نمیکرد...اون یه فرشته واقعی بود!!!!!!!
-تو...تو زیادی جذاب شدی....
یقه بلوز مردونه سفید رنگش تا بین سینه هاش باز بود و کمر باریکش با ربان بلندی بسته شده بود که ادامش روی زمین پشت سرش کشیده میشد
کت سفیدش کوتاه بود و روی یقش الماس کاری شده بود
شلوار سفید و تنگش باعث میشد باسن خوش فرمش به خوبی دیده بشه و...اوه فاک این بخش قطعا دهن تهیونگ رو سرویس میکرد...
چرم سفید دور ران توپرش که با یه بند چرمی سفید دیگه به کمربندش وصل شده بود و ازش الماس های پودری رنگ ابی و صورتی و سبز نعنایی اویزون بود
چوکر سفید رنگی با همون الماس ها دور گردنش بسته شده بود و باعث میشد اون یه بیبی بوی هات به نظر برسه!
تهیونگ سوتی زد و دور بیبیش مشغول قدم زدن شد
ناگهان از پشت بهش چسبید و دستاشو روی شکم و کمربند بیبیش به حرکت دراورد و زیر گوشش زمزمه کرد:
-با این لباس فکر نمیکنم بتونم تا پایان مراسم برات صبر کنم
جونگ کوک سرشو به پشت خم کرد و دستشو روی گردن مردش حرکت داد و سرشو چرخوند تا لباش مماس با لبای مردش قرار بگیره
+میدونی وقتی اینجوری وحشی میشی حس میکنم خوشبخت ترین شکار دنیام؟
کلا حضور مرد دیگه ای رو توی اون مکان فراموش کرده بودن تا اینکه جونگ کوک لباشو اروم نزدیک لبای مردش برد و تهیونگ دستشو از توی یقه پسرش به سینش رسوند
>اهم اهم....امممم...اقای کیم لباس شما هم امادست
تهیونگ به سرعت از بیبیش جدا شد و هردو با گونه های قرمز شده از خجالت سعی کردن از نگاه کردن به همدیگه اجتناب کنن
-امم...خب خوبه..
جونگ کوک درحالی که کت رو اروم از تنش خارج میکرد زمزمه کرد:
+خب یبار بپوشش دیگه...
تهیونگ این زمزمه رو شنید و لبخند کجی زد
-میخوام پرو کنم
مرد داخل ویترین شیشه ای رفت و کت و شلوار مشکی رنگی رو ازش خارج کرد و اونارو به دست تهیونگ داد
تهیونگ داخل اتاق پرو رفت و چند دقیقه بعد ازش خارج شد
نفس جونگ کوک برید...
اون تیپ میتونست باعث بشه کاملا شق کنه!
اون لعنتی توی اون کت و شلورا مردونه مشکی رنگ بیش از حد جذاب شده بود
بلوز مردونه مشکی و کرواتی که سفت بسته بودش همراه با کت مشکی رنگش که فیت تنش بود و یقش با الماس های سرمه ای و سیاه و نقره ای تزئین شده بود و جیب روی سینه کتش که توش یه گل ارکیده سرمه ای و نقره ای دیده میشد
شلوار مشکی تنگ و کمربند پوست مارش که نقره ای رنگ بود بدجوری ددی نشونش میداد
جونگ کوک اروم سمتش قدم برداشت
+تو....تو چرا....اممم....
هیچی نداشت بگه توی چشماش دوباره پر از الماس شده بود
-من چی؟...بهم نمیاد؟
تهیونگ پرسید و به لباساش نگاه کرد
جونگ کوک خودشو به تهیونگ رسوند
حالا فقط لباس مردونه استین حلقه ایش تنش بود
+این لباسا محشرننننننن!!!!!!!!!!!!
تهیونگ خندید و دستشو روی بازوی ورزیده بیبیش کشید
-ترسوندیم فکر کردم بهم نمیاد!
جونگ کوک هم خندید و یه دور دور تهیونگ چرخید
+مممممم...عالی شدی...
***
YOU ARE READING
GOLD
Fanfictionداستان درباره پسریه که شهرت بدی داره و همین شهرت بد باعث شده یکی از سهامدارهای بزرگترین شرکت تجارت الماس بهش جذب بشه و اونو برای خودش بخواد. و البته که تهیونگ هرچیو بخواد؛ به دستش میاره!