تهیونگ حوله هارو روی پاهای بیبیش گذاشت و کیسه ابگرمش رو براش زیر کمرش جابه جا کرد
+امروز..خوب بود؟
تهیونگ با یاداوری روزش لبخند زد
-عالی بود....من چند روز دیگه به یه جلسه دعوتم...بعد از اون جلسه میریم تا ازدواج کنیم
جونگ کوک لبخند زد و به لبایی که کل روز رو ازشون محروم بود خیره شد
تهیونگ لباشو با زبونش تر کرد و اونارو روی لبای مشتاق بیبیش گذاشت
+....معتاد شدم...
-معتاد چی؟
روی لباش لبخند زد
+لبات..
تهیونگ لبخند زد و لب بالایی بیبیشو توی دهنش کشید و مکیدش
و بعد بلافاصله اونکارو با لب پایینش انجام داد
-هوممممممم..خوشمزست
جونگ کوک خندید و اخی گفت
تهیونگ داشت مثل یه نوزاد شیرخوار،شیره ی لبای دوسپسرشو میخورد
-وای عاشق این طعمم...خیلی عالیه...
+امروز یه مقاله راجب فواید لب گرفتن خوندم!
تهیونگ خندید
-خب؟
+نوشته بود لب گرفتن بین زوج ها باعث میشه اونا شاداب تر بشن...افسردگی رو کاهش میده..پوست رو زیبا میکنه...از دندون ها محافظت میکنه...عامممم...اها میشه باهاش یه رابطه جنسی خوب رو اغاز کرد....و باعث میشه احساس راحتی بین زوج ها بیشتر بشه!
(حقیقت محض....جدی رفتم مقاله خوندم:/)
-اوممممم..معلومه خوب درساتو خوندی...حالا بزار من فوایدشو بگم
جونگ کوک با لذت به تهیونگ خیره شد
-باعث میشه طعم همسرتو تست کنی و همش بیشتر و بیشتر بخواییش
جونگ کوک سرخ و سفید شد و گونه هاش گل انداختن
+اوم...اره راست میگی...
تهیونگ از این حد کیوت بودن بیبیش درحال غش کردن بود
روی تخت خزید و شونه های بیبیشو بغل کرد و اونو به خودش چسبوند
جونگ کوک رام و مطیع بود و گاهی خیلی ریز سرکشی میکرد.وقتی که بدنش توی اغوش گرم تهیونگ قرار گرفت اروم چشماشو بست و سرشو بالا گرفت و لباشو به لبای دوسپسرش چسبوند
یه بوسه کوتاه برای اروم شدنش کافی بود
اون چیز زیادی نمیخواست
همین توجه و اغوش گرم و لبای خوشمزه برای اروم گرفتنش کافی بودن
جونگ کوک ادمی بود که سخت بزرگ شده بود و هیچ وقت نتونسته بود بحران های زندگیشو با خانوادش در میون بزاره و حالا احساس میکرد تهیونگ خانوادشه
اون مثل یه پدر وقتی به توجه نیازداشت بهش توجه میکرد
مثل یه مادر وقتی حالش بد بود پرستاریشو میکرد
و مثل یه خواهر یا برادر بهش اجازه میداد راز هاشو براش فاش کنه
و از همه مهمتر این بود که؛ تمام این خصوصیات باهم میتونستن شوهرش رو بسازن
اون میدونست به همچین شخصی نیاز داره
میدونست گی ئه و دوست داره مورد توجه مردها قرار بگیره
و حالا که مدتی از رابطه عاشقانه شون که خیلی ناگهانی رقم خورده بود میگذشت، تهیونگ همه اینارو راجب دوسپسرش میدونست و میخواست اونو برای همیشه مال خودش کنه
تهیونگ هم به کسی که سرو سامانش بده نیاز داشت
پس اینطور شد که اونا مکمل همدیگه شدن و تصمیم گرفتن هرگز همدیگه رو تنها نزارن
اما....
سرنوشت هرشخصی یه جور نوشته میشه..درست میگم؟
ممکنه سرنوشتشون جوری چیده شده باشه که اونا مجبور بشن درست وقتی خیلی خیلی به هم وابسته هستن از هم جدا بشن....ممکنه این جدایی با مرگ یکیشون ابدی بشه؟
و یا ممکنه بتونن زنده بمونن و تا ابد باهم باشن...
***
صبح روز بعد:
تقریبا ساعت 9 صبح بود که چشماشو باز کرد و به تهیونگ خیره شد
لباش از هم فاصله داشتن و چشماش بسته بودن
معلوم بود توی خواب عمیقیه
دستشو بالا اورد و نوازشوار روی گونه مرد روبه روش کشید
+حتما خیلی خسته ای...
ممکن بود امرزو یه روز جدید باشه...قطعا روزی که جونگ کوک بدون احساس درد توی کمر و پایینتنش بیدار بشه روز خوبی میشد.
تهینگ بهش گفته بود که واسه اون روز کار خاصی نداره و میتونن باهم خوش بگذرونن
+خب چطوره خوش گذرونی رو با یه چرت کوتاه شروع کنیم؟
جونگ کوک برای خودش حرف زد و خندید و بعد دستشو روی سینه تهیونگ گذاشت و کمی با کف دستش نوازشش کرد
+هی...نمیخواد بگی....منم دوست دارم
بچگونه با خودش حرف میزد و اروم میخندید
لرزش شونه هاش بخاطر خنده باعث شد تهیونگ اروم از خواب بیدار بشه
-کی دوست داره؟
با صدای دورگه از خوابش پرسید و موهای نرم بچه رو که توی گردنش بودن نوازش کرد
جونگ کوک با شوک سمتش برگشت و باعث شد سر با چونه تهیونگ برخورد کنه
تهیونگ چونشو گرفت و جونگ کوک پیشونیشو
هردو شروع کردن به خندیدن
-اوه خداااااا...لطفا هرروز اینجوری بیدارم کن!
جونگ کوک خندید و روی تخت نشست
+واقعا دوست داری هرروز صبح با ضربه توی چونه بیدار شی؟
همینطور که دستشو روی شکم تهیونگ میکشید پرسید
تهیونگ دستاشو دو سمت پهلوهای بیبیش گذاشت و اونو سمت خودش برگردوند
-نه خنگول...میخوام هر روز صبح تو بیدارم کنی
هردو خندیدن و ونگ کوک با شیطنت بلند شد و اروم روی شکم تهیونگ نشست
+اینشکلی؟
سرشو توی گردن مرد زیرش فرو برد و اروم بوسیدش
تهیونگ از شدت لذت داشت میمرد!!!
-عاح...اره...اینجوری...
دستاشو روی باسن و زیر ران بچه گرفت و نوازشش کرد
جونگ کوک دستاشو دو سمت شونه های دوسپسرش گذاشت و بهشون تکیه کرد
نگاهاشون خیره به هم بود
جونگ کوک لبخند شیطونی زد
تهیونگ با کنجکاوی نگاهش میکرد
اروم نزدیکش شد و لبخندش از بین رفت
چشماشو بست و لباشو روی لبای تهیونگ گذاشت
ثابت مونده بود
حتی لباشو حرکت هم نمیداد...باز و بستشون نمیکرد و به لبهای تهیونگ مک نمیزد حتی اونارو روی لباش نمیمالید
فقط ثابت مونده بود و فضای بین لبای تهیونگ رو با لبای خودش پر کرده بود
تهیونگ هم ثابت بود.میخواست بدونه بیبیش چجور رابطه احساسی ای رو دوست داری و چطوری میخواد باهاش ارتباط برقرار کنه
چند دقیقه بعدی هم به همین صورت گذشت
جونگ کوک ذره ای لباشو حرکت نداد و فقط اونارو بین لبای تهیونگ نگه داشت
تهیونگ توی این چند دقیقه اروم مشغول کشیدن دستش روی پوست گرم و صاف کمر بیبیش شده بود تا اینکه بالاخره اون بیبی بانی کوچولو یه مک عمیق بین لبای تهیونگ زد و تهیونگ هم بلافاصله باهاش همکاری کرد و بیبیش اروم عقب کشید و چشماشو باز کرد
توی چشماش ستاره بود!
باورش نمیشد ولی این واقعا وجود داشت
-خیلی زیبایی
+این حس.....عاشقشم...
تهیونگ لبخندی زد و کمر بیبیشو گرفت و اونو به پهلو کنار خودش روی تخت برگردوند
روبه روی هم قرار گرفتن
تهیونگ انگشتاشو بین انگشتای بیبیش برد و سفت دستشو گرفت
-برای اخر هفته اماده ای؟...مهمونی هست که بخوای دعوتش کنی؟
جونگ کوک کمی فکر کرد
+جیمین که هست...هوسوک هم که هست....دکتر کیم؟...میشه دعوتش کنیم؟
تهیونگ خندید
-اینا که هستن...منظورم دوست و اشناهای خودته
جونگ کوک کمی دیگه فکر کرد
+خب...من یه همدانشگاهی دارم...
-منظورت دوسته؟
جونگ کوک از این حد تفاوت تهیونگ با یونگی در عجب بود
اون بهش اجازه میداد اشناهاشو دوست خطاب کنه! این خیلی براش قشنگ بود
با ذوق گفت:
+اره اره..دوستمه!
تهیونگ خوشحال از اینکه تونسته با مهربونیش دل بچه رو به دست بیاره کنجکاوانه نگاهش کرد و ابرو بالا انداخت
-خب؟
+میخوام بهش بگم بیاد...البته اگه اجازه..
تهیونگ حرف بچه رو قطع کرد
-ما قراره ازدواج کنیم...میدونم دست و پاتو میبنده اما این عمارت مال ما دوتا میشه..نه تنها عمارت بلکه تمام دارایی من مال تو هم میشه..پس برای دعوت مهمون ها به اجازه نیاز نداری...تازه توی فکرم بود یونگی هیونگتم دعوت کنم
جونگ کوک با ذوق نگاهش کرد
+جدی میگی؟
-اره
محکم دستاشو درو گردنش حلقه کرد و لباشو محکمتر بوسید!
+مرسی مرسی مرسییییییییییی
-امروز هوا عالیه...قراره بریم تزئینات عروسی برای فضای باز رو ببینیم
+وایییییییییی...من میرم پایین به میا بگم صبحونه رو اماده کنههههه ما خیلی عجله داریم!!!!
بعدش بلافاصله از تخت بیرون پرید و از اتاق خارج شد
تهیونگ خندید و دستشو روی پیشونیش گذاشت
این بیبی بیش از اندازه روی خودش و عمارتش و تمام خدمه اش تاثیر گذاشته بود
به طوری که سراشپز صبح ها زودتر از همیشه میومد تا یه صبحونه خوشمزه برای بیبیه عمارت بپزه و میا و اودت و بقیه خدمه حسابی قربون صدقش میرفتن و مراقبش بودن
حتی پیرمرد اخموی باغبان که وظیفش مرتب کردن گل و گیاهای حیاط عمارت بود با دیدن جونگ کوک لبخند میزد و دست پیرشو سمت اون دراز میکرد تا باهم به کارهای باغبانی برسن
جونگ کوک انقدر توی دل همه جا باز کرده بود که تهیونگ حس میکرد کسی که تازه به این عمارت اومده خودشه نه جونگ کوکش!
اما تاثیرات جونگ کوک روی رئیس عمارت بیشتر از بقیه بود
اون بالاخره احساس میکرد بخاطر یه نفر باید زندگی کنه
تازه حس میکرد داره روحشو پیدا میکنه
تیکه ای که از وجودش رفته بود حالاداشت پر میشد
و کسی که باعث تمامی اینا بود جونگ کوک بود
+بدو بیا بریم صبحونه بخوریم تهههههههه!!!!
توی راهروی طبقه بالا فریاد زد و باعث شد تهیونگ با خنده از اتاق و افکارش خارج بشه و سمت پایین راهی بشه
-اومدم!!!
***
نزدیک ظهر:
-نظرت راجب این چیه؟
تهیونگ دستاشو از روی چشمای بیبیش برداشت و جونگ کوک باورش نمیشد داره چی میبینه!!!
خدمه زیادی درحال تزئین درختهای اون باغ بودن و میز و صندلی هایی با طرح های خیلی خیلی زیبا اونجا به خوبی جا گرفته بودن
شمع های زیادی توی شیشه های شفاف و معمولی قرار داشتن که روی میز چیده شده بودن تا بعدا در مسیر حرکت کردن اونا قرار بگیرن
+من فکر کردم...قراره بریم تزئینات سالن رو انتخاب کنیم....نگفته بودی امادش کردی!!!
تهیونگ ناراحت شد
-خوشت نیومد؟
تازه داشت علامت میداد که حریر های گرون و طلاکاری شده رو از روی شاخه های بید مجنون پایین بیارن و میزهارو جمع کنن که ناگهان کوک توی بغلش پرید و لب پایینشو توی دهنش کشید و مشغول خوردن لباش شد
-اوممممم....ه...هی...
تهیونگ به سختی موفق شد از اون بوسه لب سالم به درببره
به کوکیش خیره شد
-هوم؟
+عاشقتم!...اینجا فوق العادستتتتتتتتتت!!!!!!!!!!!!!
با ذوق همونطور که هنوزم کمی توی پاها و پایینتنش درد احساس میکرد سمت پرنده هایی از جنس پر و پارچه که از شاخه های بلند درختای باغ اویزون شده بودن دوید
بین اون ریسمان ها پیچ و تاب میخورد و بلند بلند میخندید
باورش نمیشد انقدر خوشبخت شده که آرزوهاش الان جلوی چشمهاشن
تهیونگ از دور نگاهش میکرد و ناخواسته لبخند میزد
خنده دندون نمایی کرد.
اونم دقیقا وقتی که بیبی کیوتش چرخید و وقتی چشماشو باز کرد روبه روی یکی از پرنده ها بود و از شوک کمی عقب پرید و دستشو روی قلبش گذاشت و ریز ریز خندید
خدمه ای که باغ رو تزئین میکردن با پارچه های حریر سفید که خیلی بلند بودن از دور و بر جونگ کوک رد میشدن باعث شده بودن اون با لبای باز هم هم دور خودش بچرخه و به پارچه ها خیره بشه
تهیونگ با دیدن این صحنه که یه توله خرگوش گیج و گم شده رو نشون میداد کت گرون قیمت زرشکیشو از تنش دراورد و روی یکی از صندلی ها گذاشتش
همونطور که اروم اروم سمت بیبیش قدم برمیداشت استین های لباس مردونه مشکیشو تا روی ساعدش تا زد
درست وقتی که خدمه همراه با پارچه ها از اونجا رفتن جونگ کوک چرخید و از پشت به سینه تهیونگ برخورد کرد
تهیونگ دستاشو دو سمت شونه های بیبیش گذاشت
-بانی کیوته گم شده؟؟
جونگ کوک با حس کردن نفس های گرم تهیونگ روی نرمه گوشش خندید
+نه گم نشدم...ددی پیدام کرده
تهیونگ با لذت از شنیدن از جمله چشماشو بست
-اوههههه فاک....تو خیلی کیوتی
جونگ کوک خرگوشی خندید و دستشو به دست تهیونگ رسوند و گرفتش
+هوممممم
تهیونگ خندید
-بگو ببینم...از اینجا راضی ای؟
+شوخی میکنی؟؟؟اینجا بهشتهههه...محشره!!!
تهیونگ دوباره خندید
-دوست داری یه رازی رو بهت بگم؟
جونگ کوک همراه با تهیونگ که عقب عقب میرفت راه رفت تا وقتی که تهیونگ از پشت به درختی تکیه داد و جونگ کوک هم به بدن دوسپسرش تکیه داد
+دوست دارم بشنوم
تهیونگ دستاشو روی چشمای جونگ کوک گذاشت و کمی در شعاع درختی که بهش تکیه داده بود چرخید
دستاشو از روی چشمای جونگ کوک برداشت
-بعد ازدواج ما اینجا زندگی میکنیم
YOU ARE READING
GOLD
Fanfictionداستان درباره پسریه که شهرت بدی داره و همین شهرت بد باعث شده یکی از سهامدارهای بزرگترین شرکت تجارت الماس بهش جذب بشه و اونو برای خودش بخواد. و البته که تهیونگ هرچیو بخواد؛ به دستش میاره!