دوباره اون استدیو فشن مد لعنتی، منیجرش که مرتب پشت سر هم حرف میزد و فلش دوربین های عکاسی کور کننده و اون دختر قد بلند و پیراهن براق قرمزش وقتی کسی رو اطرافش ندید به سمتش اومد و تعظیم کرد: از آشنایی باهاتون خوشبختم امروز باهم عکس برداری داریم بعد صداش رو پایین تر اورد و ادامه داد: میشه کمکم کنید زیپ این پیراهن رو ببندم خیلی سفته بعد به اتاق پرو اشاره کرد.بقیه این خواب تکراری مثل روز روشن بود و دیگه اونقدر هم ترسناک به نظر نمیرسید ولی دیدن اون صحنه قتل و اون همه خون هنوزم حال بهم زن بود.
دلش نمیخواست اون صحنه ها رو چند باره مرور کنه و التماس کرد: خواهش میکنم از خواب بلند شو!
ولی هیچ فایده ای نداشت اون محکوم بود به دیدن این کابوس تکراری، کابوسی که هربار نفسش رو تنگ میکرد و دست و پاهاش رو حتی توی دنیا خواب فلج میکرد.تازه از اتاق پرو بیرون اومده بود و بستن اون زیپ لعنتی رو تموم کرده بود که حس کرد کسی پیشونیش رو لمس کرده دوباره به اون نقطه دست کشید ولی چیزی اونجا نبود و ناگهان صدای زمزمه ضعیفی که اسمش رو صدا میزد شنید به اطراف نگاهی انداخت همه افراد استدیو در تکاپو بودند زمزمه هر لحظه بلندتر میشد و جمله ای رو شنید: لطفا زود خوب شو
از دور منیجرش رو دید اون قرار بود در مورد برنامه امروز باهاش صحبت کنه و...منیجر به سمتش میومد اما انگار هر لحظه دورتر و دورتر میشد کم کم تصاویر دنیای خیالی محو شدند و همه چیز سیاه و یک دست شد اطراف اونقدر در تاریکی فرو رفته بود که نمیتونست هیچ چیزی رو در تاریکی تشخیص بده و چند بار پلک زد و ناگهان نور کور کننده ای به سمت چشمهاش جاری شد.
چشمهاشو با دست مالید و اشکی که ازشون جاری بود رو پاک کرد حس ادمی رو داشت که تمام عمرش کور بوده و حالا تونسته برای اولین بار نور رو ملاقات کنه.
وقتی حواسش سر جاش برگشت متوجه شد که از خواب بیدار شده برای اولین بار تونسته بود از دیدن اون کابوس تا اخر اجتناب کنه و زمزمه کرد: کی باهام حرف میزد؟
خواست از تخت بیرون بیاد ولی ناگهان شوکه به اطراف خیره شد این اتاق ساده و تمیز خودش نبود همونطور که این تخت غریبه بود سرش گیج میرفت و تو شکمش احساس خوبی نداشت این یه خواب جدید بود؟حتی اگر یه مکان جدید بود باید یه جوری راه خروج به بیرون رو پیدا میکرد توی این مدت چند بار این حالت رو تجربه کرده بود پس اگر وارد یه خواب دیگه شده بود زیاد تعجب نمیکرد پتو رو کنار زد و خواست از تخت بیرون بیاد که دستش به چیزی خورد و پخش زمین شد وقتی زیر پاهاش رو نگاه کرد متوجه یه قاب عکس ترک خورده شد و بلندش کرد تا بهتر ببینتش تصویر یه پسر کوچولوی مو قهوه ای با یه زن و مرد از توی قاب بهش لبخند میزدند.
پسر بچه صورت آشنایی داشت ولی نمیتونست به یاد بیاره کجا دیده بودش روی تصویر شکسته دست کشید و ناگهان متوجه سوزش عجیبی روی انگشتش شد و خیلی زود رنگ سرخ یه خط قرمز روی تصویر خانواده خندان به جا گذاشت به بریدگی روی انگشتش نگاهی انداخت واقعی تر از هر رویایی بود ولی مگر توی رویا هم میشد درد رو اینقدر واقعی احساس کرد؟!
YOU ARE READING
SHards OF Him
Fanfictionدر پایان فقط دروغ های شیرین باقی موندن. تو به من گلی دادی. یه رز سرخ، به همراه عشق فراوانی که هیچ وقت تو زندگی نداشتم. اما عزیزم، من هیچ وقت نمیدونستم که اون یه گل شیطانیه و تو شیطان من بودی. و حالا تو سقوط جاودانه من هستی...