15. The last dance

51 5 18
                                    


وقتی اکوتاگاوا ریونوسکه اون دو رو ترک کرد یوسانو دوست نداشت با قاضی تنها بمونه اون بچه در موردشون حرفهای عجیبی زده بود و خجالت میکشید پس برگه ها رو روی زمین گذاشت و درحالیکه بلند شد اعلام کرد: من چند دقیقه میرم بیرون.

کونیکیدا نتونست متوقفش کنه و دوباره به اطلاعات چشم دوخت ولی چیز عجیبی در موردشون وجود نداشت کارکنان و مسافرها رو توی گروه های جدا تقسیم بندی کرد و به برگه مربوط به اطلاعات دکتر رسید و نتونست جلوی کنجکاویش رو بگیره و اطلاعاتش رو برسی کرد و با دیدن چیز آشنایی حیرت زده زمزمه کرد: چه قدر عجیب!

کمی با اطلاعات مشغول بود ولی دکتر برنگشت پس از اتاق خارج شد تا پیداش کنه جدا شدن توی این شرایط بدترین انتخاب ممکن بود یوسانو جایی نزدیک اتاقها روی یه سکو نشسته بود و اکثر مسافرها به اتاقشون برگشته بودند و سکوت برقرار بود دکتر سابق با دیدن مرد قد بلند از جا پرید کونیکیدا اعلام کرد: ببخشید که دنبالتون اومدم ولی نگران بودم زن دستهاشو مشت کرد و جواب داد: منم همینطور اون دوتا برنگشتن‌... تقصیر منه اگه گین رو تنها نمیذاشتم....

مرد سعی کرد آرومش کنه: نگران نباشید اتفاق بدی براشون نمیفته بعد برای اینکه فکرش رو منحرف کنه ادامه داد: داشتم اطلاعاتتون رو برسی میکردم که به یه چیز جالب برخوردم، تاریخ تولد ما یکیه ... دقیقا یه ماه و یه روز برام جالب بود.

یوسانو لبخند کوتاهی زد: چه جالب اتفاقا دوقلوها هم توی روز تولدم به دنیا اومدن، من بعد ازظهر به دنیا اومدم شما چی؟

مرد چونه اش رو مالید: فکر کنم صبح؟ بعد هردو لبخند زدند یوسانو نگاهش رو دزدید و زمزمه کرد: متاسفم که به خاطر دنبال کردن من تو این وضعیت گرفتار شدید.

کونیکیدا سریع جواب داد: اصلا اینطور نیست! من خیلی خوشحالم که فرصت آشنایی با شما نصیبم شد، راستش من اشتباه بزرگی کردم و فکر میکردم میتونم مثل خدا مردمو قضاوت کنم ولی اشتباه بزرگی میکردم و به خاطر اینکه چشمم روی حقیقت باز شده خوشحالم.

نگران نباشید دکتر یوسانو ما با هم از اینجا نجات پیدا میکنیم همه چیز درست میشه حالا دوست دارید به اتاق برگردیم و معما رو باهم حل کنیم؟

زن مو کوتاه هنوزم نگران خواهرزاده هاش بود ولی اگر میتونستن سریعتر هدفهای بعدی قاتل رو پیدا کنند میتونستن جلوی قتلهای بیشتر رو بگیرند پس با تکون دادن سرش حرف مرد قد بلند رو تایید کرد و همراهش به سمت اتاق به راه افتاد.

سکوت توی اتاق حکم فرما شده بود و فقط صدای بهم خوردن برگه ها شنیده میشد که ناگهان یوسانو از جا پرید: من یه چیزی پیدا کردم.

توجه قاضی جلب شد و جلوتر اومد تا به برگه توی دستش نگاهی بندازه یوسانو با اخم توضیح داد: نمیدونم چرا مرتب به این موضوع برمیخوریم ولی دوباره یه تاریخ تولد مشترک، اینبار برای اون دختر بیچاره که مرگ نامزدشو دید و با ضرب چاقو مرد.
کونیکیدا با اخم برگه رو گوشه ای انداخت: این حتما یه رمزه ولی من تمام کارکنان کشتی رو گشتم و هیچ اطلاعاتی مشکوکی مثل این نبود زن سریع پرسید: کاپیتان چی؟ مرد قد بلند به فکر فرو رفت و برگه ها رو بهم ریخت ناامیدانه جواب داد: هیچ اطلاعاتی از کاپیتان نبود ولی بیا تمرکزمونو بزاریم روی مسافرها.
یوسانو آهی کشید نمیتونست دلشوره ای که به خاطر رها کردن بچها داشت رو از خودش دور کنه ولی سعی کرد کاری که قاضی میگفت رو انجام بده هنوز چند دقیقه نگذشته بود که هردو هم زمان دو برگه از بین برگه های بهم ریخته روی زمین بیرون کشیدند کونیکیدا گفت: اول شما.

SHards OF HimDonde viven las historias. Descúbrelo ahora