وقتی شیفتش تموم شد قبل از اینکه بیمارستان رو ترک کنه به طرف اتاقش رفت میخواست مطمئن بشه که داروهاش رو کامل خورده و حالش خوبه ولی پسر مو قهوه ای توی خواب عمیقی فرو رفته بود معمولا وقتی کسی وارد اتاق میشد خیلی سریع متوجه میشد و واکنش نشون میداد ولی حالا فقط خوابیده بود.صورتش زمانی که خواب بود در مقایسه با بیداری بدون درد و ناراحتی به نظر میرسید دکتر قد کوتاه وقتی از ضربان طبیعی و مرتب بودن نفسهاش مطمئن شد اتاق رو ترک کرد.
رانندگی کردن مثل یه عذاب بی پایان بود ذهنش حتی با وجود صدای بلند رادیو به خواب رفته بود و مسیر خونه کش میومد ترجیح میداد بیشتر وقتشو توی محل کارش بگذرونه خونه خالیی که همیشه ساکت بود جذابیتی براش نداشت اولش که شروع به کار کرد اصلا حس خوبی به کارش نداشت بیمارها و سروکله زدن باهاشون زیادی عجیب به نظر میرسید لبخندهای اجباری و چک کردن روزانه ادمهایی که تعادل روانی نداشتن، به خاطر وضعیت مادرش چنین شغلی رو انتخاب کرده بود ولی اون زن خودخواه تر از این بود که به خاطرش کمی بیشتر صبر کنه و وقتی دبیرستان رو تموم کرد صبرش بالاخره تموم شد و با خودکشی تنهاشون گذاشت پدرش هرگز بچه دیگه ای از اون زن نخواست و تا مدتها به نگاه عجیبی حرکاتش رو دنبال میکرد انگار که اونم قصد داشت مثل مادرش تعادل روانیش رو از دست بده، بیماری روانی توی خانواده مادرش خیلی شایع بود و پدرش خیلی دیر متوجه این موضوع شده بود دقیقا وقتی پسرشون به دنیا اومده بود ... در واقع بعدها خودش اعتراف کرد که زمانی که جوانتر بوده چه قدر ظاهر بین بوده و فقط به خاطر خوشگلی مادرش باهاش ازدواج کرده بود اما صورت و بدن هیچ وقت نمیتونن درون ادمها رو پوشش بدند.
وقتی توی برگه انتخاب شغل برای دبیرستانش نوشت که میخواد روانپزشک بشه پدرش خیلی گیج شده بود هیچ وقت اون حالت چهره اش رو از یاد نمیبرد ولی با تمام مشکلات و سختی هایی که از سر گذرونده بود حالا اینجا بود، به چیزی که میخواست رسیده بود هرچند که تنها عضو باقی مونده خانوادش کم کم رهاش کرده بود وقتی دوران کاراموزیش رو پشت سر میگذاشت اون مرد بالاخره دلیل رفتارهای مشکوکش رو اعتراف کرد، پای یه زن درمیون بود و چویا میدونست که باید به زندگی برای خودش عادت کنه پس اجازه داد پدرش بره... اون مرد بهش یه خونه کوچیک که هنوزم داخلش زندگی میکرد بخشید و با زن دلخواهش کشور رو ترک کرد و چند سالی میشد که ارتباطشون به کلی قطع شده بود.
شاید پدرش از همون اول هم از داشتن بچه ای که شبیه زنش مشکلات روانی داشته باشه میترسید.
چویا که به خونه رسیده بود با خستگی به سمت حمام رفت لباسهاشو روی زمین پرت کرد و یه دوش کوتاه گرفت و وقتی لباسهای راحتیش رو پوشید توی تخت خزید تخت سرد بود و حس لرزی به بدنش دست داد پس بیشتر زیر پتو فرو رفت بدنش خسته بود ولی ذهنش بی وقفه در حال فکر کردن به مسائل مختلف بود و با خودش زمزمه کرد: فقط بخواب، لطفا!
YOU ARE READING
SHards OF Him
Fanfictionدر پایان فقط دروغ های شیرین باقی موندن. تو به من گلی دادی. یه رز سرخ، به همراه عشق فراوانی که هیچ وقت تو زندگی نداشتم. اما عزیزم، من هیچ وقت نمیدونستم که اون یه گل شیطانیه و تو شیطان من بودی. و حالا تو سقوط جاودانه من هستی...