آتسوشی با عجله کوچه ها رو پشت سر میذاشت و به ساعتش نگاه تندی انداخت نیم ساعت از زمانی که قول داده بود گذشته بود پسر جوان دیگه کم کم ناامید شد و سرعتش رو کم کرد اون قطعا رفته بود.وقتی با سر به زیرافتاده و خسته به پارک همیشگی رسید با خستگی یه نیمکت برای نشستن پیدا کرد و با پشت دستش پیشونی عرق کرده اش رو پاک کرد و چشمهاشو به خاطر نور عصرگاهی رو اعصاب خورشید
بست." پس بالاخره اومدی؟"
اون صدا ارامش کوتاهش رو بهم زد و سریع چشمهاشو باز کرد ولی نمیتونست چیزی به زبون بیاره چی اون دختر امروز اینقدر متفاوت شده بود؟کیوکا ابرویی بالا انداخت روح پسر روی نیمکت انگار توی فضا گم وگور شده بود و فقط یه پوسته خالی از جسمش به جا مونده بود.
ناکاجیما آتسوشی یه پسر دانشجوی معمولی بود خانواده خیلی پولدار یا معروفی نداشت و گاهی یکم خنگ بازی در میاورد ولی هنوزم بهترین دوست دختر قد کوتاه بود کنارش روی صندلی نشست و با بهم ریختن موهای نقره ایش از حالت نیمه مرده ای که توش فرو رفته بود خارجش کرد.
آتسوشی با چشمهای دو رنگش چندبار پلک زد و زمزمه کرد: کی اومدی؟
دختر مو مشکی حرفش رو اصلاح کرد: منظورت اینه از کی منتظرت نشستم؟پسرک لبخند خجلی زد: ببخشید کار پاره وقتم یکم طول کشید همه که مثل تو یه مادرخونده ندارن که نازشونو بکشه.
چشمهای کیوکا گرد شد: هی! در مورد مامانم درست صحبت کن بعد کیفش رو باز کرد و از توی کیفش چاقوش رو به رخش کشید! .پسر باحالت تسلیمی دستهاشو بالا برد: خیلی خب شوخی کردم یکم بخند، حیف اون صورت خوشگل.
با تشر جواب داد: بخندم؟ پسرا جنبه خندید ندارن.
آتسوشی لبش رو گزید: پسرا؟ جدی میگی؟ من جز اونام؟ نکنه یادت رفته من فرق دارم به خاطر بدست اوردنت کم تلاش نکردم که حالا اینطوری باهام صحبت کنی عزیز دلم.کیوکا به حرص خوردنش ریزریز خندید: خیلی خوب، هروقت ازدواج کردیم بهت قول میدم همسر خوبی باشم برات غذا درست میکنم، لباساتو میشورم و بهت احترام میذارم ولی تا اون موقع بیخیال این حرفا شو!
پسر مونقره ای آهی کشید: کیوکااااا با این اخلاقت روز دوم برمیگردی خونه مامانت.دختر لبخند شیطونی تحویلش داد و جواب داد: اگر من زودتر از خونه نندازمت بیرون بعد چشمکی زد.
"منو بندازی بیرون؟ شوهرتو؟" پسر با لحنی به ظاهر عصبانی گفت و دختر لاغر رو تو آغوشش گرفت و موهای بلندش رو نوازش کرد: نگران نباش عزیزم به زودی ازدواج میکنیم و بهت میفهمونم کی رئیسه.کیوکا صورتش رو بالا کشید و گونه اش رو بوسید: باشه، میبینیم!
اوسامو تو تخت جا به جا شد و وقتی دستش به چیز نرم برخورد کرد کم کم چشمهاشو باز کرد چیز نرم قطعا موهای چویا بودن که به خاطر شلخته خوابیدنش روی صورتش پخش شده بودند و باعث لبخند احمقانه سحرگاهی افسر جوان شده بود پسر خوابالود بعد از مرتب کردن موهای بهم ریخته و نارنجی رنگ به ساعت نگاهی انداخت نزدیک شش صبح بود و تعطیلات اخر هفته چه زود تموم شده بود و حالا باید برای رفتن به اداره اماده میشد ولی دلش نمیخواست پسر کنارش رو تنها بذاره با دیدنش ارزو میکرد که کاش میتونست زمان رو متوقف کنه ولی خیالات تو این دنیای خشن و واقعی جایی نداشتند از تخت پایین اومد و دوش سریعی گرفت و مرتب به دلایلی که باعث بشه چویا رو پیش خودش نگه داره فکر میکرد.
KAMU SEDANG MEMBACA
SHards OF Him
Fiksi Penggemarدر پایان فقط دروغ های شیرین باقی موندن. تو به من گلی دادی. یه رز سرخ، به همراه عشق فراوانی که هیچ وقت تو زندگی نداشتم. اما عزیزم، من هیچ وقت نمیدونستم که اون یه گل شیطانیه و تو شیطان من بودی. و حالا تو سقوط جاودانه من هستی...