خیلی زود خبر کشته شدن کاپیتان همه جای کشتی پخش شد و با اینکه خدمه مردم رو به اتاق هاشون فرستادن و سعی کردن اروم نگهشون دارن نمیتونستن اون مرگ رو یه اتفاق در نظر بگیرند کاپیتان از زمان حرکت کشتی صحیح و سالم توی کابین کنترل بود و حتی در طی شب هم اونجا رو ترک نکرده بود مردی چهل و چند ساله که در طی این سالها وظیفه اش رو بدون هیچ اشتباهی به انجام میرسوند و از سلامت کامل برخوردار بود حالا مرده و بی نفس توی یکی از اتاقهای زیر زمین خوابیده بود و دکتر کشتی با معاینه جسدش اعلام کرد که به طور مداوم چاقو خورده و رد خون روی زمین نشون میداد که جنازه از روی زمین کشیده شده و از قسمت بالای کشتی به پایین و بخش اتاقها انداخته شده طوریکه انگار قاتل نه تنها دلیلی برای پنهانکاری نداشته بلکه میخواسته خودنمایی کنه.
وجود یه قاتل توی کشتی و نبود کسی که کشتی رو هدایت کنه باعث میشد سفر دریایی یک روزه به تعلیق بیفته.چون مسیر کوتاهی بود هیچ کس انتظار چنین اتفاقی رو نداشت پس دریانورد های کمی توی کشتی بودند و دستیارهای کاپیتان هم زیاد کارامد نبودند پس مجبور شدند کشتی رو متوقف کنند و برای کمک بی سیم بزنند گزارش دادن اتفاق و در خواست کمک با موفقیت انجام شده بود و حالا تنها کار صبر کردن برای رسیدن کمک بود و خدمه کشتی چون نمیتونستن قاتل رو از بین مسافرها پیدا کنند به همه مسافرها دستور دادند که توی اتاقشون بمونن و درها رو قفل کنند کشتی فقط به اندازه دو روز اینده آذوقه داشت ولی خدمه به مسافرها اطمینان دادند که به زودی کمک از راه میرسه و غذاها براشون توی اتاقشون سرو میشه.
****
وقتی غروب شام سرو شد چویا هنوزم توی تخت مونده بود از صبح چیزی نخورده بود اون دو هم با صدایهای بیرون بیدار شده بودند دیشب به امید اینکه فردا به جزیره میرسند به خواب رفته بودند و صبح یه فاجعه رو به چشم دیدند.
صورتهای بهت و وحشت زده مردم، بزرگترها که سعی میکردند بچها رو از اونجا دور کنن و خدمه ای که خیلی دیر متوجه جنازه خون الود شدند و سعی میکردند اون مرگ رو یه اتفاق جلوه بدن...
اوسامو غذاها رو روی میز کوچیک کنار دیوار رها کرد و روی تخت نشست تا اونو به سمت خودش برگردونه و اسمشو صدا زد چویا که با نگرانی خودشو توی پتو جمع کرده بود با لمس اون از افکارش خارج شد و سراسیمه از جا پرید ولی وقتی لبخند نگرانش رو دید نتونست بیشتر از این خوددار بمونه به سمتش رفت و درحالیکه روی پاهاش نشست بغلش کرد دازای اجازه داد توی بغلش اشک بریزه و نوازشش کرد: آروم باش عزیزم چیزی نیست... به زودی میرسیم جزیره و میتونیم آتیش بازی رو ببینیم و خوش بگذرونیم.
گریه پسر مو نارنجی شدت گرفت و میون گریه زمزمه کرد: به نظرت...من طلسم شدم؟! ه..هر جا...میرم یه نفر میمیره.
اوسامو محکمتر بدن لرزونش رو در آغوش کشید و پتو رو روی شونه هاش انداخت و جواب داد: اینقدر احمق نباش اون فقط یه اتفاق بود... هیچ قتلی در کار نیست فقط یه اتفاق بود...
ESTÁS LEYENDO
SHards OF Him
Fanficدر پایان فقط دروغ های شیرین باقی موندن. تو به من گلی دادی. یه رز سرخ، به همراه عشق فراوانی که هیچ وقت تو زندگی نداشتم. اما عزیزم، من هیچ وقت نمیدونستم که اون یه گل شیطانیه و تو شیطان من بودی. و حالا تو سقوط جاودانه من هستی...