از اخرین باری که باهم به زندان بیرون شهر رفته بودند دو هفته گذشته بود و افسر جوان اونقدر مشغول بود که نتونست دیگه برای دیدن چویا بره و به تلفن های کوتاه اکتفا کرد ولی میدونست که حال روحیش اصلا خوب نیست و به خاطر تنها گذاشتنش عذاب وجدان داشت دلش میخواست بهش اعتراف کنه که چه قدر دوستش داره ولی تو این شرایط اصلا شدنی نبود.وقتی بالاخره تعطیلات اخر هفته از راه رسید به دیدنش رفت چویا پاهاش رو تو شکمش جمع کرده بود و توی مبل جمع شده بود خونه اش برعکس همیشه بهم ریخته بود و لاغر و رنگ پریده تر از همیشه به نظر میرسید پسر قد بلند با نگرانی کنارش روی مبل نشست و بازوهاش رو گرفت و پرسید: هی چویا، چیشده؟ این چه قیافه ایه؟
پسر مونارنجی که لبهاش میلرزیدند دستهاشو جلوی صورتش گذاشت و شونه هاش با هق هق بالا و پایین میشدند با صدای گرفته ای زمزمه کرد: ن..نمیدونم..چه مرگم شده؟ هیچی از گلوم پایین نمیره و حتی نمیتونم بخوابم وکیلمم هنوز پیداش نیست حالا دیگه مطمئن شدم که مرده...
اوسامو پسر بی قرار رو توی اغوشش گرفت و کمرشو نوازش کرد: اروم باش چویا همه چی تموم شده دیگه هیچی نمیتونه بهت صدمه بزنه.
پسر با خشم خودشو کنار کشید و اشکهاش بی وقفه از گونه هاش پایین میچکیدند و داد کشید: برای تو تموم شده تو به این چیزا عادت داری و یه بخشی از شغلته ولی من چی؟ هروقت به شغلم فکر میکنم اون صحنه خون الود جلوم ظاهر میشه و میخوام بالا بیارم از یه طرفم نمیتونم دیگه اینطوری زندگی کنم اگه نرم سرکار چه طور باید پول در بیارم؟
بعد با خشم اشکهاشو پاک کرد و زمزمه کرد: من هیچ کس رو تو زندگیم ندارم از موقعی که یادمه پدر و مادرم باهم جنگ داشتن اخرش مادرم همه چی رو ول کرد و رفت، خیلی راحت منو پشت سرش جا گذاشت بابام از همون اول ازم متنفر بود چون اونو یاد اون زن مینداختم تمام عمرم به خواست اون رفتار کردم و هیچ دوستی نداشتم حتی وقتی که ازش جدا شدمم هیچ کسی تو زندگیم نبود میبینی؟ من برعکس تو هیچ پیشرفتی نکردم و همیشه محکوم به تنهایی بودم.
پسر مو قهوه ای لبخند تلخی زد: مثل همیشه منو فراموش کردی.
"چی؟"
" منو از کی میشناسی؟"
" این سوال مسخره دیگه چیه؟ خودت خوب میدونی از دانشگاه"
" از زمانی که دنبالت افتاده بودم چه قدر میگذره؟"
" خب... زمانش از دستم در رفته"
" پس تنها نیستی"
" نمیفهمم"
" خیلی واضحه من تمام این مدت دنبالت بودم حتی اخرین شبی که همدیگه رو تو جشن فارغ التحصیلی دیدیم ... بعد اون موقع خیلی به خونه قدیمت سر زدم ولی اونجا نبودی اینکه دوباره تونستم ببینمت یه معجزه بود"
ŞİMDİ OKUDUĞUN
SHards OF Him
Hayran Kurguدر پایان فقط دروغ های شیرین باقی موندن. تو به من گلی دادی. یه رز سرخ، به همراه عشق فراوانی که هیچ وقت تو زندگی نداشتم. اما عزیزم، من هیچ وقت نمیدونستم که اون یه گل شیطانیه و تو شیطان من بودی. و حالا تو سقوط جاودانه من هستی...