تنها کسایی که با وجود اشوب بیرون توی اتاق باقی مونده بودند اون دو نفر بودند وقتی چویا با سرو صدا از خواب پریده بود مو قهوه ای هنوز خواب بود و محکم بغلش کرده بود چویا خودشو از زیر دستش کنار کشید و با گیجی به بیرون اتاق رفت ولی هنوز چند قدم جلوتر نرفته بود که کسی از پشت کشیدش اوسامو با اخم سرش رو به علامت منفی تکون داد و دستور داد: برگرد تو اتاق.پسر قد کوتاه رنگ پریده تر از همیشه به نظر میرسید گوشه ی دیوار توی خودش جمع شده بود و زمزمه کرد: ادمای بیشتری دارن میمیرن.
اوسامو از روی تخت جواب داد: نباید از اتاق خارج بشیم.چویا با عصبانیت داد زد: باید منتظرش بمونیم تا بیاد سراغمون؟ تو عقلتو از دست دادی؟ مثلا یه افسر پلیسی یه کاری بکن!
مو قهوه ای لبخند کجی زد و با لحن عصبی داد کشید: چیکار ازم برمیاد؟ ما الان تو تعطیلاتیم نمیتونی اینو درک کنی؟ خدمه کشتی دروغ گفتن... هیچ کس قرار نیست برای نجاتمون بیاد چون هیچ کس تو تعطیلات سال نو سر کار نیست.
چشم های براق و آبی رنگش با برق اشک درخشیدند: خفه شو! دیگه نمیخوام تحلیلهای احمقانت رو بشنوم عوضی... تو...توی...دازای اوسامو شروع کرد به خندیدن، یه خنده عصبی که باعث شد پسر روی زمین بیشتر توی خودش جمع بشه و جواب داد: تو فکر کردی کی هستی که بتونی اینطوری باهام حرف بزنی؟ بعد از تخت پایین اومد و با خشم چونه پسر لرزون رو توی دستش فشرد اشکهای بیشتری از گونه هاش پایین میریختند و زمزمه کرد: چرا اینطوری میکنی؟ داری میترسونیم.
اوسامو لبخند عجیبی بهش هدیه داد و زمزمه کرد: من عاشقتم چویا، بیشتر از هرچیزی تو این دنیا ولی اگه گریه هاتو تموم نکنی ممکنه پشیمون بشم...
پسر مو نارنجی بهت زده زمزمه کرد: چی...داری میگی؟اوسامو ناگهان چونه اش رو رها کرد و چشمهاش رو مالید و بعد از چند ثانیه با حالت گیج شده ای پرسید: عزیزم چرا داری گریه میکنی؟ بعد بدن لرزونش رو در اغوش کشید چویا دندونهاشو روی هم فشار داد و دیدش به خاطر اشکهاش تار تر شده بود قلبش به تندی میزد سعی کرد خودشو از اغوشی که محکم احاطه اش کرده بود دور نگه داره به چشمهای نگران اوسامو خیره شد دیگه اون برق خاص و شاد توی دنیای شکلاتیش دیده نمیشد با دستهاش صورتشو قاب گرفت و اشکهاشو پاک کرد و زمزمه کرد: بهم اعتماد کن عزیز دلم چون ما قرار نیست جز مرده ها باشیم.
چویا اونقدر لبش رو گزید که تونست مزه خون رو توی دهنش احساس کنه فشار عصبی تمام جو کشتی رو در برگرفته بود و تنش عصبی همه وجودش رو فرا گرفته بود اوسامو دستهاش رو توی دستهاش گرفت و با نگرانی گفت: چرا اینقدر سردی؟ بعد دمای بدنش رو چک کرد برعکس تن سردش سرش در گرما میسوخت بلندش کرد و روی تخت خوابوندش و از توی ساک بسته قرصی بیرون اورد و با آب به دستش داد: بخورش توی این موقعیت نباید ضعیف بشی.
YOU ARE READING
SHards OF Him
Fanfictionدر پایان فقط دروغ های شیرین باقی موندن. تو به من گلی دادی. یه رز سرخ، به همراه عشق فراوانی که هیچ وقت تو زندگی نداشتم. اما عزیزم، من هیچ وقت نمیدونستم که اون یه گل شیطانیه و تو شیطان من بودی. و حالا تو سقوط جاودانه من هستی...