part6

411 93 17
                                    

سوبین اخراج نشد...وخبرش همه ی شرکتو پر کرد...این اتفاق،اتفاق عجیبی توی شرکتای دیگه نبود...ولی توی شرکت طراحی دیزاین چوی،این اتفاق بشدت عجیب بود.

همه درموردش حرف میزدن...خوب یادشونه که چه
کارمندای خوبی فقط بخاطر کوچیک ترین چیزها اخراج میشدن...اتفاق دیروزم ساده نبود!

بحث داغ اینروزای کارمندای شرکت رابطه رییسشون با دستیار منشیش بود و درست کردن شایعاتی که میگه این دونفر چند وقتیه که باهمن.

سوبین ولی اهمیتی به بقیه نمیداد اون فقط خوشحال بود،اون پشت میز کارش نشسته بودو به همه کاراییکه بهش سپرده شده بود میرسید...وهرزگاهی با بلند کردن گردنش به رییس جذابش که پشت میزش مشغول
بود نگاه میکرد.

از دید اون بقیه که اخراج شده بودن حتما کار خیلی بدی کردن،وگرنه رییسش خیلیم مهربونه...واین چیزا فقط شایعس.

یونجونم مثل سوبین اهمیتی نمیداد کارمنداش چی
میگن...اونا یمدت راجبش حرف میزننو بعدش همه چیز یادشون میره...پس نیازی به نگرانی نبود.

همه ی حواسشو به برگه های روی میزش داده بود و طراحی های،طراح هارو نگاه میکرد ولی کاملا متوجه سریکه از پشت مانتیور اون سمت شیشه میومد بالا و بهش نگاه میکرد میشد،اون پسر با موهای موج داری که روی پیشونیش ریخته بودن و عینک گردش دائما سرشو میاوورد بالا و بهش خیره میشد و تا یونجون به بدنش حرکتی میداد دوباره پشت میزش قایم میشد.

شاید یونجون باید حرف بومگیو که اون پسر خیلی کیوته رو باور میکرد...

ولی این حواس پرتی سوبین براش مایه دردسر شد چون وقتی خانوم شیو دید که دستیارش حواسش سرجاش نیست با گذاشتن کوهی از برگه های طراحی با گفتن جمله:شماره بزن وارد سیستم کن اسم هر طراحو سرچ کن و طراحی هارو داخل پوشش بذار...
باعث شد که سوبین تا بعد از ساعت 10که حتی خانوم شیو هم رفته بود مشغول کارش بشه و دست از دید زدن رییسش برداره.

--------------------------------------------------------------
SB:
پوشه ای که کارشو تموم کرده بود بستو پوشه جدیدیو باز کرد و همزمان دستشو به چشمش رسوندو کمی ماساژش داد.

:شاید باید یکم قهوه بخورم...

با صدای خواب الودش گفت و با کشیدن خمیازه ای سرشو روی میز گذاشت تا فقط یکم چشماش استراحت کنه.

احساس خستگی شدیدی که میکرد باعث شد چشماش اروم بسته بشن خوابش ببره.

--------------------------------
YJ:
سیگارشو توی زیرسیگاری خاموش کردو از جاش بلند شد.

استینای پیراهن سفیدشو پایین فرستاد و با برداشتن کتش از دفترش خارج شد.

چند قدم از در اتاقش فاصله گرفت و با خالی ندیدن میز دستار منشیش سرجاش ایستاد...ازونجاییکه دیگه احساس نکرده بود یکی داره نگاهش میکنه فکر میکرد که رفته خونه ولی الان ساعت حدودای 11بود و اون پسر هنوز توی شرکت بود.

"i need your love🖤"Onde histórias criam vida. Descubra agora