part10

428 87 12
                                    

ساعت نزدیک7صبح بود و یونجون حتی نمیتونست از جاش بلند بشه!

عقلش برگشته بود سرجاشو فکر کردن الان براش راحت تر بود،دیشب...میشه گفت یه شب خاص بود،مثل خود سوبین.

پشیمون بود؟به احتمال زیاد نه ولی یونجون ازینکه با اون خوابیده بود خوشحال بود ولی پسر کنارش هم همین حسو داشت؟!

باورش نمیشد دیشب یکبارم به عقلش رجوع نکرده بود تا بفهمه کاریکه داره میکنه اشتباهه!

محض رضای خدا اون عملاً بهش تجاوز کرده بود!

همه چیز شب گذشته یادش بود و میدونست سوبین اونقدرا هوشیار نبود که بتونه مخالفت کنه!

برای اولین بار توی زندگیش بدون هیچ فکری عمل کرده بود و الان از عکس العمل پسریکه اروم کنارش خوابیده بود میترسید.

انگشتاشو روی چشماش گذاشتو فشاری بهشون وارد کرد:فقط باید میاووردمش توی اتاقو میرفتم!.

نگاهی به پسری که کنارش خوابیده بود کرد...پوست سفیدش و سیاهی ساتن تخت...

دستشو برای چندمین برای توی اون شب روی گونه ی
داغش گذاشتو به چشمای بستش نگاه کرد.

+باید برم...نمیتونم بمونم و ببینم که نگاهت بهم قراره تغییر کنه.

از جاش بلند شدو لحافو روی تن سوبین مرتب
کرد...لباسای خودشو پوشید و گوشیشو از جیبش
دراورد...بومگیوحدود8بار بهش زنگ زده بوده.

نگاهشو دور اتاق چرخوندو دوباره روی پسر توی تخت نگهش داشت...گوشیشو روی دوربین گذاشتو عکس تنش بین سیاهی تختو ثبت کرد.

+امیدوارم هیچی یادت نیاد!

زیر لب گفتو سمت در رفت.

"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""

کای عادت داشت صبح ها سوبینو در خونش
ببینه،خوب اون دوتا باهم به شرکت میرفتن...ولی
هیچوقت انتظار نداشت وقتی صبح درو باز میکنه با
سوبینی روبه رو بشه که انگار روح توی تنش نیست!

ماگ هات چاکلت رو به دست سوبین دادو پتوی نازکیکه دستش بود رو دور شونه هاش انداخت.

_الان بهتری؟!

سوبین ماگ رو به لبش نزدیک کرد:اوهوم.

_هیچی توی اتاق نبود؟تنها بودی؟

کای همونطور که روی مبل مینشست گفتو با نگرانی
به چشمای سوبین زل زد.

+هیچی نبود.

سوبین با صدای گرفته ای گفتو توی خودش جمع شد،معلوم بود که چقدر ترسیده و ناراحته.

کای جلو اومدو لبه ی مبل نشست:درد داری؟میخوای
بریم بیمارستان؟

+خوبم،نمیخواد.

کای سرشو تکون دادو به گردن کبود سوبین نگاه
کرد:

"i need your love🖤"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora