5

33 4 0
                                    

یکی از عروسکای کتی رو توی دستم میگیرم و بهش نگاه میکنم. روی مبل توی اتاقش میشینم و نفس عمیقی میکشم. صبح جرجیس زنگ زد به دو تا از ادماشو بردنش . تمام مدت که میخواست راه بره یا ناله میکرد یا از درد به خودش میپیچید. به عروسک تو دستم خیره میشم. روز اولی که جرجیس رو دیده بودم ۱۷ سالم بود . عین بدبختا توی کوچه و خیابونا راه میرفتم و دنبال یه سرگرمی بودم .. بدون تلاش کردن برای درس خوندن یا هر چیز دیگه ای . نگاهم و سمت عکس کتی و کاترینا میچرخونم و بهش خیره میشم. اون زمان که تو ی اوج بدبختیم بودم با جرجیس اشنا شدم. نفس عمیق میکشم و سمت عکس قدم بر میدارم و از رو دیوار برش میدارم. دستم و روی عکس کتی میزارم و اروم نوازشش میکنم. اون روز داشتم از دست یکی از طلبکارای بابا فرار میکردم . بین راه بود که با پسر ریز میزه ای برخورد کردم. تو همون نگاه اول ازش خوشم اومد . لبخند تلخی میزنم و دستم و مشت میکنم . پنج سال تموم ... تمام وقتم و صرفش کردم ... پنج سال تموم .. هر وقت صدام کرد پیشش بودم .
سمت ساک میرم و افکارم و رها میکنم. قاب رو توی ساک میزارم و زیپش رو میکشم. با ساکی از وسایل کتی از اتاق بیرون میرم و سمت بقیه ساکا حرکت میکنم. ساک رو اروم کنار بقیه وسایل میزارم و همزمان گوشیم رو از توی جیبم در میارم. با کمی مکث شماره ایی که از مارتین گرفته بودم رو شماره گیری میکنم. گوشی رو کنار گوشم قرار میدم و منتظر میمونم جواب بده.
صدای پسر جوونی از پشت گوشی بلند میشه . :«سلام .. بفرمایید ؟»
نفس عمیق میکشم. :« سلام ... شمارتون رو از مارتین گرفتم .. اقای سنتر .»
مکث میکنه و صدای خشکش گرم تر از قبل میشه .:« عاح استیو ؟ .. خوبی ؟ برات یه خونه ی توپ حاظر کردم »
سمت صندلی ها میرم و روش میشینم. :«اره استیوم. مرسی تو خوبی؟ .. وسایل توش حاظر هست یا باید بیارم ؟»
کمی مکث میکنه و حرف میزنه :« مبلست (وسایل اولیه مثل مبل و تلوزیون و فرش رو همراه خونه میخرن) .. نیاز نیست وسایل بیاری.»
به حرفاش گوش میدم .:« ممنون ... کوچیک هست دیگه نه ؟ دو اتاقه ۵۰-۶۰ متری »
صدای خندش بلند میشه .:« چیشده مستر استیو به خونه های کوچیک بسنده کرده . اره همه ی اون چیزایی که مارتین گفت رو اماده کردم .»
این که من رو میشناسه برام عجیبه ولی از جایی که داره کارم رو راه میندازه برام اهمیتی نداره .:« مرسی ... ادرسش و برام میفرستی ؟»
اقای سنتر :« اره حتما ... پس فعلن خدافظ تا یه ساعت دیگه جلوی خونه ی جدیدت .»
باهاش خدافظی میکنم و گوشیو قطع میکنم . نگاهم رو توی خونه ای که بخشیش خالی و بخشیش از وسایلم پره خیره میشم. لبخند تلخی روی لبام نشسته. توی تک تک جاهاش خاطره ای از کتی و کاتریناست. با ویبره رفتن گوشیم افکارم رو پس میزنم و به ادرسی که توی گوشیمه خیره میشم.

heart of stoneWhere stories live. Discover now