به خونه ی جدیدم نگاه میکنم . وسایل رو بعد چند ساعت توی خونه چیدم و مرتبشون کردم . به عکس بزرگی که روی دیوار اویزون کردم خیره میشم. کاترینا و کتی دوتاشون توی بغلم نشستن و کتی در حال پستونک خوردنه . نفسم و بیرون میدم و سمت مبلا قدم بر میدارم . روی یکیشون میشینم و سرم و بین دستام میگیرم. کلافه سرم و از بین دستام ول میکنم و خودم رو روی مبل میندازم. به ساعت نگاه میکنم و با دیدن عدداش از جام بلند میشم و سمت اتاق قدم بر میدارم. در کمد رو باز میکنم و لباسای راحتیم و از تنم در میارم . لباسای تیره ای رو از روی رگال بر میدارم و همزمان که می پوشمشون پیامای گوشیم و چک میکنم . گوشی رو روی میز رها میکنم و سمت اینه قدم بر میدارم. موهام رو شونه میزنم و به سمت بالا حالتشون میدم . از توی کشو دستکش چرمیم و بیرون میارم و میپوشمشون . از توی اینه ی قدی به خودم و لباسام نگاه میکنم . روی صورتم ماسک مشکی جا خشک کرده و کت چرمی مشکی که بازوهای سفید رنگم رو می پوشونه و شلوار لی سیاهی که تکون خوردن توش برام راحته . خم میشم و از زیر میز جعبه ی کفشم و در میارم و میپوشمش . نفس عمیقی میکشم و به عکس کاترینا نگاهی میندازم.:« کاترینا باز توی خونه کفش پوشیدم.. غر نزن خب ؟ خودم تمیزش میکنم.»
سمت پنجره قدم بر میدارم و بازش میکنم و نگاهی به پایین میندازم. اروم زمزمه میکنم.:« دارم خودم رو میفروشم به یه مشت ادمِ ... هعی .. هر چی که بشه پاش وایمیستم ..»
دستم و روی دیوار میزارم و توی مشتم میگیرمش. :« حتی شده جونم و میدم تا تو و کتی از اونجا بیرون بیاین .»
پام رو لبه ی پنجره میزارم و به بیرون مایل میشم. به خاطر تاریکی هوا و موقعیتی که پنجره توی کوچه داره توی دید کسی نیستم . تکیه ام رو روی پاییم که لبه ی پنجره میزارم و کامل روی قسمت فلزی پنجره نیم خیز شده وایمیستم . زانو هام خمن و با دست راستم کنار پای راستم لبه ی پنجره رو گرفتم . به خاطر بودنم توی سازمان جاسوسی کشور، بدنم به بالا پایین پریدن و پریدن از ارتفاعات زیاد عادت کرده. خودم رو به سمت بیرون مایل میکنم و به سختی پنجره رو میبندم . خونه طبقه ی دومه پس ارتفاع زیادی نداره. از روی پنجره به سمت پایین میپرم و روی دوتا پاهام به زمین میرسم. یه مقدار پای راستم تیر میکشه ولی بهش اهمیتی نمیدم. لباسم و مرتب میکنم و سمت خروجی کوچه حرکت میکنم. با رسیدنم به خروجی، نور چراغای توی خیابون باعث میشه چشمام و برای ثانیه ای بهم فشار بدم. دستام و توی جیب کت مشکی رنگم فرو میکنم و سمت ایستگاه تاکسیا حرکت میکنم. تا سازمان فاصله خیلی زیاده و مجبورم با ماشین برم . با دیدن تاکسی دستم و بالا میارم تا وایسه. ماشین جلو ی پام میایسته و سوارش میشم. بهش ادرس رو میدم و پول رو حساب میکنم . کتم رو یکم باز میکنم و دستم رو توی جیب داخلیش فرو میکنم. از داخلش فلشی که چند ماهه مخفی کرده بودم رو در میارم . بهش نگاه میکنم و اروم روش رو لمس میکنم. نفسم و بیرون میدم و دوباره سر جاش میزارم.سازمان یه جای دور افتاده توی یه ساختمون خرابست . این راهی بود که واقعیت سازمان رو پنهان کنن . از ظاهر با دیدن سازمان فکر میکنی یه مشت ارازل و اوباش داخلش زندگی میکنن. سمت پنجره ای که داخل کوچه ی کنار سازمانه میرم و از بیرون به داخل نگاه میکنم. اروم تکونش میدم و با دیدن قفل بودنش اخمام و در هم میکنم. نگاهم و میچرخونم و به پنجره های دیگه نگاه میکنم . مارتین باید الان طبقه ی پنجم باشه و اگه بخوام اینو بشکنم ممکنه متوجه ورودم بشه. خم میشم و از روی زمین سنگی بر میدارم. نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم احتمالات و نا دیده بگیرم . سنگ رو با شتاب سمت شیشه پرتاب میکنم . با صدای بدی میشکنه و روی زمین رو از خورده شیشه پر میکنه. کنار پنجره وایمیستم و سرم رو یه مقدار جلو میبرم تا داخل رو ببینم. بعد چند دیقه مکث وارد ساختمون میشم. نگاهم و به دوربین میدم. مطمعنن همه چیز رو ضبط کرده و فردا بچه های اطلاعات میان و این ها رو چک میکنن پس جایی که باید برم اتاق اطلاعاته و از جایی که تمامی اطلاعات اونجا نگهداری میشه مقصد نهاییم هم اونجاست. در اتاق رو باز میکنم و به اطرافم نگاه میکنم . اتاق اطلاعات طبقه ی دومه. سمت پله ها قدم بر میدارم و از بین پله ها به بالا نگاه میکنم. سازمانی که صبحا وقت سر خاروندن نداره حالا تاریک و داغون به نظر میرسه . نفسم و بیرون میدم و گوشه ی دیوار وایمیستم و به اطراف نگاه میکنم. فکر این که کاری که میکنم خیانت هم به اطرافیانم و هم به خودمه باعث میشه بخوام از کاری که میکنم منصرف شم. دستم و مشت میکنم و سعی میکنم افکارم رو کنترل کنم. از گوشه ی دیوار به سمت اتاقک حرکت میکنم. تمام سعیم توی اینه که داخل سایه ها حرکت کنم . کنار در اتاق اطلاعات اروم وایمستم و به دستگیره خیره میشم . دستم و روش قرار میدم و اروم به پایین هولش میدم. ضربان قلبم بالا رفته و استرس توی وجودم ریشه زده. با دیدن قفل بودنش اخمام در هم میره. نفسم و بیرون میدم و خم میشم جلوی در و از جیبم سیم کوچیکی رو بیرون میارم. داخل قفل میبرمش و تکون تکونش میدم . به خاطر نبود نور نمیتونم خوب باهاش ور برم . کلافه از جام بلند میشم و سمت پنجره میرم. به برامدگی هایی که روی دیواره ی ساختمون و نماش هست نگاه میکنم . پنجره رو باز میکنم و سرم و بیرون میبرم . با دیدن باز بودن پنجره لبخند رو لبم میشینه . زمزمه میکنم :« تنها خوش شانسیم همین بود.»
از دیوار بالا میرم و پاهام رو روی لبه ی پنجره خم شده قرار میدم و روی پاهام میشینم . پام رو روی دیوار میزارم و فشاری وارد میکنم . از سفتی جای پام که مطمعن میشم تمام وزنم و روش میزارم . ضربان قلبم دوباره بالا رفته و دستام از استرس کمی میلرزه. این که انقدر ضایع دارم پیش میرم حس بدی بهم میده . پام رو یواش یواش تکون میدم و به جلو حرکت میکنم. سنگ ریزه ها و خاک هایی به خاطر تکون خوردنم روی ساختمون و خوردن بدنم به دیواره های خراب شده ، به پایین میریزن. پشتم به دیوار چسبیده و صدای خش خش تولید میکنه . نگاهم و میچرخونم و از لبه ی پنجره به داخل اتاق نگاه میکنم. وقتی از نبود همه مطمعن شدم به داخل اتاق میپرم. سمت کامپیوتر اصلی میرم. نگاهم و به کلید پشت میز میدم و مطمعن میشم که روشنه. دستم و روی دکمه ی کامپیوتر میزارم و متصلش میکنم. یه مقدار استرس گرفتم ولی از چهرم چیزی مشخص نیست. بعد روشن شدن کامپیوتر میرم سمت بخش ضبط ویدیو ها . با دقت بهش نگاه میکنم و بخشی که اومدم داخل رو برش میزنم و برای یک ساعت دوربینا ی طبقه ی یک و دو رو خاموش میکنم. فلش رو از توی جیبم در میارم و به کامپیوتر متصلش میکنم . با حس تکون خوردن کیلیدای در سرم و سمت در میچرخونم. سریع میپرم و سیم کامپیوتر رو از برق میکشم. فلشی که تا الان به کامپیوتر چسبیده بود رو میکنم. سریع و بی صدا خودم رو به پشت در میرسونم . ضربان قلبم دوباره بالا رفته و دستام میلرزه. خیلی وقت بود که توی همچین حالتی قرار نگرفته بودم. سعی میکنم خودم و کنترل کنم و اروم باشم چون هر ترسی ممکنه کار رو خراب کنه . در باز میشه و سایه ی قد بلند مارتین توی چهار چوب نمایان میشه. داخل میاد و برقا رو روشن میکنه. به خاطر چسبیدنم به در توی دیدش قرار نگرفتم.
مارتین :« اوه .. جرجیس؟ .. اره خب .. »
بهش خیره میشم . با اوردن اسم جرجیس توجهم بیشتر از قبل بهش جلب میشه. لپتاپ نزدیک به در رو روشن میکنه و میخنده . :« نه بابا بهش بگو هنوز که نیومده از این به بعدم که دارم توی دوربینا رو نگاه میکنم .. بدون شک بیاد میبینیمش..»
مکث کوتاهی میکنه و از جاش بلند میشه . توی افکارم سوالات زیادی ایجاد شده. با فاصله گرفتن مارتین از در و پشت کردن بهش با افکارم رو ول میکنم و با سرعت از اونجا بیرون میزنم. ضربان قلبم که بالا رفته بود حالا نفسام هم تند شده. اروم زمزمه میکنم. :«شت .. نزدیک بود »
از پله ها با سرعت پایین میرم و به دوربینایی که هنوز خاموشن نگاه میکنم. با عجله به سمت اتاقی که شیشش رو شکسته بودم میرم. با نزدیک شدن بهش سایه ی فردی رو میبینم که توی اتاقه. به دیوار میچسبم و با گوشه چشمم بهش نگاه میکنم. با دیدن کاترینا چشمام گرد میشه. تصویر چهره بیحالش جلوی چشمامه. چطور امکان داره که با این لباسا و ... این سر و وضع .. این جا باشه
YOU ARE READING
heart of stone
Mystery / Thrillerدرد و اشک و اه نیست کافی ، بر شما / مرگ سزاوارتان نیست کنون ، بر شما تاوان مرگ اورا خواهم گرفت ، از شما / نوشم جام خون را هر لحظه من ، از شما ترس از سیاهی ها هست در این ، حال شما / خواهم برد لذت ، از این حال شما از قدیم میگویند «به خدا بسپا...