14

14 4 1
                                    

جلوتر از من سریع حرکت میکنه و دریچه ی بزرگی که بالای سرش قرار گرفته رو باز میکنه. لبخندی که رو لبام نقش بسته بود با به یاد اوردن اتفاقی که برای هلن افتاده محو میشه و جاش رو به نگاه غمگین میده. روی دیوار نزدیک دریچه مثل جایی که ازش پایین اومده بودیم اهن مثل نردبون به دیوار چسبیده. جرجیس دستش رو به یکی از اهن های رو به روش میزاره و وزنش رو روی یه پاش میزاره . از نردبون بالا میره و سرش رو از دریچه بیرون میبره. به اطرافش نگاه میکنه و بهم اشازه میکنه که بیام. از دریچه بیرون میره و دو زانو بالای دریچه میشینه. :« بدو استیو ... باید قبل فهمیدن بزنیم به چاک.»
سرم و به باشه تکون میدم و عین خودش از نردبون بالا میرم. یکم کنار میره و به اطرافش نگاه میکنه. کنارش نیم خیز میشم و میشینم. در دریچه رو میبنده و نگاهش و به من میده.:« یه مسافتی رو باید بدوییم ... شاید دو سه کیلومتر ... میتونی؟ بدنت درد نداره؟»
سرم و به باشه تکون میدم و مکث میکنم.:« نگران من نباش.. خب؟»
لبخند ریزی میزنم و از جام بلند میشم. :« چقدر از شهر دوره؟»
از جام بلند میشم و چشم میچرخونم. سمت راستم دیوار بلندی قرار داره و سمت چپم درختای بلند و قدیمی. تا جایی که چشمام میبینه دورمون درخته. جرجیس بلند میشه و یکم به اطراف نگاه میکنه. مستقیم خلاف جهت دیوار ها حرکت میکنه و زیر سایه ی درختی که برگ های بزرگ و سبز تیره ای داشت قرار میگیره. دستش رو روی تنه ی درخت میزاره و به اون سمت درخت خره میشه. :« فکر کنم ... از این سمت باید بریم ..»
سمتش حرکت میکنم و دستم و دورش حلقه میکنم. بوسه ای به شونش میزنم.:« بریم .. فوقش اشتباه میشه دیگه.»
با تموم شدن حرفم با حس نگاه خیره ای سرم رو به طرفی میچرخونم. اخمام رو در هم میکشم . :« فکر کنم باید عجله کنیم.»
برام یه مقدار عجیبه که انقدر راحت تونستیم از اینجا فرار کنیم و اینجوری آزادانه اینجا ایستادیم. جرجیس سرش و بالا میاره و سر به اره تکون میده. :« اگه راه رو اشتباه بریم ممکنه از شهر دور تر بشیم ... غذا و اینا هم نداریم ..»
نفسم و بیرون میدم و الکی میخندم.:« مرگمون عاشقانه میشه ما رو توی کتابا مینویسن.»
ریز ریز میخنده و ازم فاصله میگیره. :« تو ام وقت گیر اوردیا ... شیطونه میگه بزنمت.»
ابرو بالا میندازم.:« شیطونه مظلومیت من و نمیبینه؟»
با صدا میخنده و یهو دستش رو جلوی دهنش میزاره. شتی زیر لب زمزمه میکنه و مچ دستم و با عجله میگیره. شروع میکنه به دوییدن داخل تاریکی سایه ی درختا. پشت سرش میدوام . باد خنکی میوزه و موهامون رو به عقب هل میده. توی بخش بخش بدنم با هر قدمی که بر میدارم درد میپیچه. درد توی بعضی از قدم ها اون قدر زیاد میشه که نفسم رو بند میاره.

نفس نفس زنان به جرجیس نگاه میکنم. از درخت بالا رفته و از اون بالا داره اطراف رو نگاه میکنه. پهلوم و قفسه ی سینم به شدت تیر میکشه و با هر نفس عمیقی که میگیرم دردش بیشتر میشه. سعی میکنم حال بدم و پس بزنم تا جرجیس متوجه دردم نشه. اب دهنم و قورت میدم و سمت درختی که رو به روی جرجیسه میرم. روی زمین میشینم و بهش خیره میشم. نفس نفس میزنه و مشخصه نمیدونه کجا باید بره. سرم و به درخت تکیه میدم و چشمم و میبندم. میتونم از حالت دوییدن و حرکات جرجیس بفهمم اونم مثل من درد داره و به روی خودش نمیاره. باید اولین جایی که بعد از خلاصی از اینجا میریم بیمارستانی چیزی باشه و بعدش باید برم سازمان.سرم و به درخت تکیه میدم و چشمم رو میبندم. توی ذهنم جدول برنامه هام رو میچینم و برنامه هام و تنظیم میکنم. با حس پریدن کسی جلوم چشمام رو باز میکنم و به جرجیس نگاه میکنم. میاد سمتم و کنارم میشینه. سرش رو روی شونم میزاره و دستاش رو دور بازوی راستم حلقه میکنه. بهش خیره میشم و لبخند ریزی میزنم. اروم زمزمه میکنه.:« ببخشید استیو...»
سوالی نگاهش میکنم. سرش رو بالا میاره و به چشمام خیره میشه. دستاش رو از دور دستم باز میکنه و صاف میشینه. :« تو رو ...  توی این کصافت کاریا ... قاطی کردم.»
صداش بغض الود و لرزونه . دستم و بالا میارم و دور شونه هاش حلقه میکنم . سمت خودم میکشمش و سرم و توی موهاش میبرم. بوی تنش و خاک به مشامم میرسه. اروم حرف میزنم.:« نمیتونی نه زمان رو برگردونی به دو سال قبل ... نه میتونی کتی رو برگردونی.. پس به جای افسوس خوردن بیا از این گودال بیرون بیایم.»
به لباسم چنگ میزنه . لباسم یه مقدار خیس شده و از این میتونم بفهمم که گریه میکنه. سرش و بالا میارم و به چشماش خیره میشم. :« میدونم الان وقتش نیست ... ولی ... چرا ... چرا بهم خیانت کردی؟ »
ازم یه مقدار فاصله میگیره و چهار زانو میشینه. روی پام میزنم.:« ازم فاصله نگیر ... بیا اینجا بشین..»
مکث میکنه و به پاهام نگاه میکنه. سرش رو به باشه تکون میده و میاد سمتم. دستاش روی شونه هام قرار میگیرن و پاهاش دو طرف کمرم. خودش رو جلو میکشه و سرش رو روی شونم میزاره و اروم با صدایی لرزون حرف میزنه. :« وقتی ۱۳ سالم بود .. بابام کصافت کاریاش و شروع کرد .. هر روز میرفت به یه خرابه و مواد میکشید.. یه شب به زور من رو برد اونجا و گفت رئیس باید تو رو ببینه .. باید تو دلش جا بازکنی تا من بتونم اونجا بمونم .. یا باید بفروشمت یا میشم دست راست رئیس... »
مکث میکنه و سرش رو به شونم فشار میده. صدای گریه اش بلند تر میشه و به لباسم چنگ میزنه. اروم پشتش و نوازش میکنم و سرم و به سرش تکیه میدم. سعی میکنم با حرفام ارومش کنم.:« هییش.. همه چیز تموم شده ... الان جات امنه ...»
از قبل میدونستم که بابای جرجیس معتاد بوده و مثل بابای خودم پیش پدر جرجیس توی کار شرط بندی بود و این هم میدونم که وقتی پدرش همه چیزش رو باخت زنش رو کشت و وقتی سعی داشت جرجیس رو بکشه یکی اونو کشت . چیزی که عجیبه اینه که هنوز کسی نفهمیده فرد چهارمی که توی خونه بوده یعنی قاتل پدر جرجیس کی بوده. ریشه افکارم با بوسیده شدن لبام پاره میشه. لبخند میزنم و شروع میکنم به بوسیدنش. صدایی از خودش در میاره.

heart of stoneWhere stories live. Discover now