به سختی چشمام رو باز میکنم و سرم و بالا میگیرم. گردنم به خاطر زیاد خم بودنش درد گرفته و تیر میکشه که باعث میشه اخ ریزی بگم. میخوام دستم رو بالا بیارم که مانعی اجازه نمیده بلندش کنم. نگاهم و به بدنم میدم. روی یه صندلی چوبی روبه روی دری با طناب کلفتی بسته شدم. اتاق تاریکه و باریکه ی نوری از زیر در و از بین شکستگی های پنجره وارد اتاق میشه. تازه ذهنم شروع به کار میکنه و اتفاقات رو به یاد میارم. خودم رو تکون میدم و سعی میکنم دستام رو ازاد کنم. شروع میکنم به داد زدن. :« عوضیا کدوم گوری رفتین .»
یه مدت میگذره و بعد یه مدت صدای چرخیدن قفل در باعث میشه نگاهم رو به در بدم. در کاملن باز میشه و مردی بلند قد با چند نفر به داخل اتاق میان. با دیدنشون شروع به داد و بیداد کردن میکنم.:« عوضیا ، شما دیگه کدوم خری هستین؟ چه کوفتی ازم میخواین»
چند نفر وارد مبشن و یکیشون همراه خودش فردی رو روی زمین میکشه. با پرت شدن فرد روی زمین صدای نالش بلند میشه. با شنیدن صداش چشمام گرد میشه. جرجیس روز زمین پخش شده و اروم از درد ناله میکنه. یکی از افراد با دستور اولین کسی که وارد شد برق رو روشن میکنه. لامپی که دقیقن بالای سرمه نور رو تو کل اتاق پخش میکنه. به خاطر عادت چشمم به تاریکی ، نوری که یهو بهش تابیده میشه ، باعث میشه چشمام و ببندم و بهم فشارشون بدم. اروم اروم بازش میکنم و موقعیتم رو انالیز میکنم. روی صورت تمام افراد حاضر ماسک سیاه رنگی با طرح حیوون های مختلف قرار داره. یکی از اونها که ماسکش مثل جگواره سمتم میاد و دستش رو زیر چونم میزاره و بالا میاره و به چشمام زل میزنه. پوزخند صدا داری میزنه. :« فکر میکردم جرجیس برات روشن کرده باشه که چی میخوایم ازت.»
با گفتن این جمله میفهمم که دنبال اطلاعات فلشن.
دستش رو از زیر چونم بر میداره و روی گونم تا پشت گردنم با نوازش خطی میکشه . دستش رو توی موهام میبره و بهشون چنگ میزنه. :« اون فلش کوفتی کجاست؟»
اخمام رو در هم میکشم و اخی از درد میگم. :« فلش .. شکسته.»
به چشماش زل میزنم . :« فهمیدی یا دوباره تکرار کنم؟»
با صدای بلند و عین دیوونه ها شروع میکنه به خندیدن. :« اقای جنز یه چیز رو اشتباه فهمیدی.»
موهام و ول میکنه و تو جاش صاف میایسته. :« بیارینش.»
چند تا از بادیگارداش از دری که وارد شدن خارج میشن و چند تای دیگه سمت در بزرگی که شبیه دروازه ی پارکینگه میرن . سرم و سمت اون در میچرخونم و بهش خیره میشم. با باز شدن در بوی خون و صدای پارس ممتد سگ ها هوش از سرم میپرونه. با چشمای گرد بهش زل میزنم. دستشون رو روی دسته ای که به قفس بزرگی چسبیده رو میکشن. سگای بزرگ و سیاهی با ورودشون به نور نمایان میشن. گوشه های قفس خونیه و چند تا استخون توی قفس رها شده.
با ورود اونها همزمان فردی که از در بیرون رفته بودن وارد میشن. جسم بیجون دختر یک سالم روی صندلی چوبی رها شده و توسط اون فرد روی زمین کشیده میشه. کل صورتش خونیه و از درد به خودش میپیچه. دستای کوچیکش گرفتار طنابی که اندازه ی بازو هاشن شده. نگاه ناباورانم روی صورتش قرار میگیره . خودم و تکون تکون میدم.:« کتی ... بابا ... من و نگاه کن ... کتی...»
با شنیدن صدام شروع میکنه به گریه کردن.:« پا.. پا ... پا.. پا ...»
مردی که کنارم ایستاده با صدا میخنده و سر تکون میده. :« جرجیس نگاه کن چه تصویر عاشقانه ایه، پدر و بچه بهم رسیدن.»
فکم و بهم فشار میدم و با خشم بهش خیره میشم. سر تکون میده. :« ها .. ها .. حالا نمیخواد خشن شی اقای پدر .. هنوز مونده تا خشن شدن.»
جلوی صورتم میاد و جایی قرار میگیره که نتونم کتی رو نگاه کنم.جلوم خم میشه و سر تکون میده. :« فلش تمام مدت پیش تو بوده ، تمام این دو سال و میدونیم که اون نشکسته .»
سرش و سمت کتی میچرخونه و بهش نگاه میکنه. :« یا فلش و میدی یا ..»
از جاش بلند میشه و سمت کتی میره. با دستای بزرگ ش طناب رو میکشه و پاره میکنه. بازوی کبود کتی رو محکم میگیره و از دست بلندش میکنه. کتی از درد جیغ میکشه و گریه میکنه. مرد جگواری سمت سگا میره و کتی رو جلوشون نگه میداره . سگا با دیدن کتی شروع میکنن به پارس کردن و تلاش برای رسیدن به کتی. صدای جیغ و گریه ی کتی خراش روی قلب و روحم میکشه. داد میزنم.:« چه گوهی داری میخوری ... مردک ولش کن »
خودم رو تکون تکون میدم و سعی میکنم خودم و رها کنم. چند تا از بادیگارداش سمتم میان و محکم یه جا ساکن نگهم میدارن . جرجیس با دیدن صحنه ی رو به روش شروع میکنه به گریه کردن و داد زدن. :« جگوار .. نکن ... جگوار اون بچه چه گناهی کرده.»
جگوار با صدا میخنده و سر تکون میده. :« بالاخره انتخاب کن ، دخترت یا فلش.»
YOU ARE READING
heart of stone
Mystery / Thrillerدرد و اشک و اه نیست کافی ، بر شما / مرگ سزاوارتان نیست کنون ، بر شما تاوان مرگ اورا خواهم گرفت ، از شما / نوشم جام خون را هر لحظه من ، از شما ترس از سیاهی ها هست در این ، حال شما / خواهم برد لذت ، از این حال شما از قدیم میگویند «به خدا بسپا...