11

18 4 0
                                    

احساس سرگیجه و سردرد ، دیدم رو تار کرده. به کتی خیرم و حرفی نمیزنم. مغزم نمیتونه بین دخترم و سوگندی که خوردم یکی رو انتخاب کنه. جرجیس به زور از روی زمین بلند میشه و سمت جگوار میدوعه ولی دوییدنش بیشتر شبیه تلو تلو خوردنه. بازوش رو میگیره و فشار میده و ملتمس بهش خیره میشه:« جگوار .. نکن ... کتی رو بزار روی زمین .. اون بچه چه گناهی کرده .... »
جگوار پوزخند صدا داری میزنه و دستش رو از توی دستای جرجیس بیرون میکشه. ضربه ی محکمی به صورت جرجیس میزنه که باعث میشه روی زمین پخش بشه. اشک از گوشه ی چشمام روی گونه هام سر میخوره. دیدن این صحنه و ذهن درگیرم ، سنگین تر از قدرت تحملمن. جرجیس شروع میکنه به سرفه کردن که خونی روی زمین پخش میشه . با دیدن خون به طناب چنگ میزنم. خودم و تکون تکون میدم و سعی میکنم خودم و ازاد کنم.:« مردتیکه جرعت داری یه بار دیگه بهش دست بزن.»
نگاهش بین من و جرجیس میچرخونه و با صدا میخنده. :« واو .. که اینطور.»
پای چپش و بالا میاره و روی پشت جرجیس قرار میده. به زمین فشارش و میده. جرجیس ناله ی داد مانندی میکنه و دستش رو روی پای جگوار میزاره و میکشه. خودم و تکون تکون میدم که باعث میشه با صندلی روی زمین پخش میشم. اخی از درد میگم که جگوار شروع میکنه به حرف زدن.:« خب ؟ ... دخترت و معشوقت یا فلش؟»
خودم و روی زمین میکشم و سعی میکنم سمت جرجیس برم. بادیگارداش سمتم میان و با هم صندلی رو بلند میکنن و سر جایی که بودم مینشوننم. دستشون رو روی شونه هام میزارن و بهم فشار وارد میکنن تا تکون نخورم. با صدای بلند داد میزنم. :« توی کیری ، کیرمم نمیتونی بخوری.»
ابرویی بالا میندازه و سر تکون میده. دو تا از بادیگاردا پشت قفس سگا میرن و زنجیر کلفتی رو محکم میگیرن و به عقب میکشن. سگا عقب میرن و به پشت میچسبن به دیواره ی قفس میچسبونه. سگا خودشون رو تکون تکون میدن و سعی میکنن فرار کنن. با صدای بلند پارس میکنن و سرشون رو تکون تکون میدن. جگوار با دست چپش که خالیه در قفس و باز میکنه. درای خونی و فلزی زنگ زده با صدای بدی باز میشه. کتی رو بالا میاره و به صورتش نگاه میکنه. پوزخند صدا داری میزنه و به داخل پرتش میکنه. صدای جیغ و گریه ی کتی از قبل بلند تر از قبل میشه . با ترس بهش زل میزنم و خودم رو به جلو مایل میکنم. :« جگوار ... جگوار چه گوهی داری میخوری ... مردتیکه ....»
جگوار در قفس و میبنده و به بادیگاردای کنارش نگاه میکنن. سریع یکیشون یه صندلی میاره و کنار پاش جلوی قفس قرارش میده. جگوار روش میشینه و ارنجش رو روی دسته ی صندلی میزاره و به کتی خیره میشه. :« عجله نکن استیو قراره یه نمایش جذاب ببینیم. »
خودم رو تکون تکون میدم و التماس میکنم.:« جگوار ... فلش و میدم ... جگوار .. کتی و بیار بیرون ... کتی ...»
بادیگارداش زنجیر سگا رو ول میکنن . سگا با دیدن کتای اب دهنشون از دهندونای خیسشون میچکه . سمت کتی که روی زمین به خودش میپیچه میرن . با داد و فریاد جگوار و التماس میکنم و بعد مدت ها اشکام جلوی این همه ادم از روی گونه هام میریزه و با این تن صدا التماس میکنم. جگوار با صدا میخنده و سر تکون میده.:« دهنشو بگیرین ... دارم این صحنه لذت بخش و از دست میدم .»
بادیگاردش که کنارم ایستاده بود و محکم نگهم داشته بود پارچه ای از توی جیبش بیرون میاره و دور دهنم سفت میبنده. فکم و بهم فشار میدم که پارچه ی سفید رنگی که دور دهنم بسته بودن بین دندونام فشرده میشن. با بلند شدن جیغ و گریه ی کتی چشمام رو میبندم و بهم فشارشون میدم. اشکام با سرعت از روی گونه هام سر میخورن. کتی با جیغ صدام میکنه و ازم کمک میخواد و من با ترس و گریه اینجا نشستم. جرجیس گریه میکنه و به کتی که از بدنش خون میره خیره میشه. صدای زجه های کتی مثل خنجر توی قلبم فرو میره. با قطع شدن صدای جیغ کتی چشمام رو باز میکنم. تیکه هایی از استخون روی زمین افتاده و خون از روی زنجیر های زنگ زده به پایین میچکه. دو سگ دو طرف استخون های کتی قرار گرفتن. اشکام دیدم رو تار میکنه و با ریختنشون واضح میشه. جگوار از جاش بلند میشه و سمتم میاد. جلوی پام وایمیسته و دستش رو زیر چونم میزاره و بلندش میکنه. به چشمام زل میزنه. :« خب؟ فهمیدی؟ ... میمونه جرجیس »

heart of stoneWhere stories live. Discover now