۷. فلافلیِ اصغر کثیف🌱 (کوکوی)

533 70 9
                                    

──────⊹⊱✫⊰⊹──────

К сожалению, это изображение не соответствует нашим правилам. Чтобы продолжить публикацию, пожалуйста, удалите изображение или загрузите другое.

──────⊹⊱✫⊰⊹──────

کوکب درحالی که اخم غلیظی بین ابروهاش نشسته بود و به تندی قدم برمیداشت، چادرش رو به دندون کشید و از خونه خارج شد. جونگکوک اول تصمیم گرفت دنبالش بره اما با توجه به اینکه ساک‌دستی خواهرش -که موقع ورودش به خونه اون رو همراهش دیده بود- رو توی دست هاش ندید، متوجه شد که اون قصد برگشتن داره و قهر نکرده.

پس بی‌توجه به خواهرش، دستش که توی هوا مونده بود رو روی دست های در هم گره خورده‌ی تهیونگ گذاشت و با دست دیگرش موهای نرم و لخت همسرش رو نوازش کرد. هیچ کدوم چیزی نمیگفتن و سکوت سنگین و تلخ بین‌شون رو نمی‌شکستن. جونگکوک با ملایمت دست ها و موهای همسرش رو نوازش میکرد و ثانیه ای بعد با دیدن قطره های درشت اشک تهیونگ نازدارش که روی سفره ریخته شدن، نفسش توی سینه حبس شد و احساس کرد که یک دست نامرئی قلبش رو توی چنگالش فشرد.

"تهیونگ؟"

جونگکوک با نگرانی صداش کرد و بدون تعلل دست هاش رو محکم دور بدن لرزون همسرش پیچید. چونش رو به سر تهیونگ تکیه داد و با دست هاش کمرش رو به نرمی نوازش کرد. اشک های تهیونگ نقطه ضعفش بودن و حالا که میدید عشق بی‌گناهش اینطور مظلومانه توی آغوشش هق هق میکنه احساس میکرد چیزی به دیوونه شدنش باقی نمونده.

"حرف نمیزنی باهام؟"

تهیونگ نفس عمیقی کشید و صورتش رو بیشتر به سینه‌ی شوهرش فشرد. میدونست نباید اینطور اشک بریزه و مردش رو ناراحت کنه اما همه چیز کمی زیادی از حد، از کنترلش خارج شده بود و مسئله صرفا خراب شدن غذاش نبود. ماجرا کمی پیچیده تر از این حرف ها بود و تهیونگ میدونست که جونگکوک درکش میکنه؛ چون اون خیلی خوب درجریانِ حس تنفری که خانوادش نسبت به تهیونگ داشتن بود. تهیونگ فکر میکرد که شاید با گذشت این سال ها دیدگاه شون تغییر بکنه اما با دیدن رفتار هایی که کوکب از خودش نشون میداد میتونست این اطمینان رو به خودش و جونگکوک بده که هیچ چیز برای اون ها تغییر نکرده.

"کوک؟"

با تن صدایی که حالا کمی خش‌دار شده بود پرسید و دل مردش رو به درد آورد.

ریحون و مجنون (دو ورژن ویکوک و کوکوی)Место, где живут истории. Откройте их для себя