۲-۱۰. روغنِ خراطین🌱 (ویکوک)

790 82 82
                                    

شیر آب سرد رو چرخوند و همونطور که خیره به در فلزی توی فکر فرو رفته بود، منتظر موند تا آب از شلنگ سفید رنگ پلاستیکی بیرون بیاد اما وقتی صدای ناهنجاری به گوشش رسید و فقط چند قطره آب از اون چکید، اخمی کرد. سر شلنگ رو با نگرانی به طرف دیگه‌ای گرفت تا سلطون عزیزش نسوزه و با احتیاط شیر آب گرم رو چرخوند اما باز هم خبری از آب نبود.

"ای به خشکی شانس؛ آب قعطه که!"

با احساس سوزش ریه‌‌هاش از بوی متعفن اون اتاقک، علی ‌رغم مِیلش نفس کوتاهی از دهان کشید و شلنگ رو سر جاش آویزون کرد. آفتابه ‌ی قرمز رنگی که گوشه ‌ی دست‌‌ شویی بود رو برداشت و بعد از اینکه خودش رو شست، اون رو به سرجاش برگردوند. قبل از اینکه از شدت کمبود اکسیژن خفه بشه، روی زانوهاش خم شد و تکونی به کمرش داد تا سلطونش مثل یک زنگوله تاب بخوره و خشک بشه و وقتی شلوارش رو بالا کشید، آفتابه به دست از دستشویی بیرون رفت.

آفتابه رو گوشه‌ای بیرون از دست‌شویی گذاشت تا وقتی برگشتن، اون رو پُر بکنه و بعد از اینکه دست‌هاش رو آب زد، کمربندش رو بست و از حیاط بیرون رفت.

حاج بابا و عزیزجون توی ماشین تازه تعمیر شد‌ش منتظر نشسته بودن و تهیونگ با دیدن جای خالی تهمینه، اخمی کرد:

"تهمینه کجاست؟"

"رفته به همسایه آش نذری بده."

عزیزجون گفت و اخم پسر غلیظ‌‌ تر شد:

"همسایه؟ کدوم همسایه؟"

"همین همسایه بغلیتون آقا فریدون؛ بنده‌ی خدا تنهاست."

نگاهی به خونه‌ی فری کفترباز که در فلزی اون نصفه و نیمه باز بود، انداخت و دستی بر روی سبیل‌هاش کشید:

"آخه اون مرتیکه‌ی کفتر پرون تنهاییش کجا بود؛ صدتا کفتر داره از صبِ کله سحر تا غروب باهاشون قدقد میکنه. حالا واس چی انقدر دیر کرده این تهمینه؟! خوبیت نداره تو محل."

عزیزجون چادر مشکی رنگش رو مرتب کرد و نیم‌ نگاهی به همسرش -که سکوت کرده بود- انداخت:

"اینهمه سال تو محل درمود خواهرت حرف زدن گفتن ترشیده. بده حالا دل داده به یه آشنا؟ آقا فریدون همچین پسر بدی هم نیست نمیدونم چرا تو سایش رو با تیر میزنی تهیونگ."

بینیش رو بالا کشید و همونطور که اخم ابروهاش رو به همدیگه نزدیک تر کرده بود، یک دستش رو به ماشین تکیه داد:

"اولندش که من واس زدن اون نی قلیون نیازی به تیر ندارم یه فوت کنم هوا میره. دومندش، تهمینه خیلی شکر خورده! قحطه آدم تو این محل؟ حتماً باید دلشو بده به اون کفتر پرونِ فضول هیز؟!"

ریحون و مجنون (دو ورژن ویکوک و کوکوی)Onde histórias criam vida. Descubra agora