۸. هسته‌ایِ مشتری پرون🌱 (کوکوی)

645 88 15
                                    

──────⊹⊱✫⊰⊹──────

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

──────⊹⊱✫⊰⊹──────

جونگکوک دستی به سبیلش کشید و متقابلا زمزمه وار جواب داد:

"نگران نباش تا برسیم خونه همش هضم شده نفس."

"جون به جونت کنن شکمویی؛ چیکارت کنم آخه؟"

"بذار روی سرت!"

و جواب دادن مردش مصادف شد با پیچیدن بوی تند و غلیظ و وحشتناکی توی تمام مغازه که تهیونگ بخاطر شدت بد بودن اون بو احساس کرد که چشم هاش سیاهی رفتن و سرش گیج رفت!

چشم‌ هاش رو باز و بسته کرد و برای چند ثانیه به جونگکوک نگاه کرد؛ یک بار دیگه اما با احتیاط بیشتری اون بوی لعنتی رو داخل بینیش کشید و با متحول شدن مجدد حالش صورتش رو جمع کرد. با نگاه وحشت‌زده‌ای به جونگکوک خیره شد و همزمان با گرفتن بینیِ خودش پچ پچ وار غرید:

"کار تو بود؟"

جونگکوک تکونی توی جاش خورد و با اضطراب جواب داد:

"نه نبود‌...چی؟ اصن درباره‌ی چی حرف میزنی؟"

"یا حضرتِ عباس! خفه شدیم داش اصغر."

تهیونگ با ترس به مردی که اون جمله رو گفته بود نگاه کرد و بلافاصله مرد دیگه‌ای -که پشت میزِ رو به رویی شون نشسته بود- شروع به اعتراض کرد:

"یکی اون در بی‌صاحابو باز کنه تا این شیمیایی همه مونو بیهوش نکرده!"

تهیونگ لب پایینش رو با خجالت گزید و دوباره به جونگکوک خیره شد:

"کوک؟ مرگِ من راستشو بگو کار تو بود؟"

جونگکوک مِن و مِنی کرد و درنهایت بعد از چند ثانیه وقتی به این نتیجه رسید که هیچ وقت نمیتونه جونِ ریحونش رو به دروغ قسم بخوره، تسلیم شد و به آروم تکون دادن سرش به نشونه‌ی تایید رضایت داد.

تهیونگ دستش رو به پشیمونی خودش کوبید و همزمان با چشم‌غره رفتن، لب پایینش رو با غیظ گاز گرفت:

ریحون و مجنون (دو ورژن ویکوک و کوکوی)Onde histórias criam vida. Descubra agora