داستان پروانه و گیاه هرز حشره‌خوار.

408 55 16
                                    

سوزش کم شونه‌ش باعث شد به سختی از خواب بیدار بشه، نور کمی از درز روزنامه‌ها به داخل اتاق راه پیدا می‌کرد که نشون دهنده‌ی اتمام شب و آغاز روز بود.
اتاق بوی محلول ضدعفونی کننده می‌داد و لباسی تنش نبود به جاش دستش یک پانسمان بزرگ رو به همراه داشت، با تیکه‌گاه قرار دادن کف دست مقابلش خودش رو روی تخت بالا کشید.

با کمی کنکاش اطراف تونست جسم جمع شده‌ای رو روی کاناپه‌ی اتاقش ببینه، به راحتی متوجه‌ی اینکه اون فرد نامجون هیونگشه شد.

یک کلمه توی ذهنش تکرار می‌شد و تهیونگ نمی‌تونست بهش فکر نکنه، گلوله.
نه اینکه نگران سلامتیش باشه، نه! اگر ناراحت هم شده بود به‌خاطر این بود که چرا اون لعنتی به سر یا قلبش نخورده. چیزی که باعث تفکرش می‌شد ندونستن همه چیز بود.

اطرافش دقیقا داشت چه چیزی رخ می‌داد؟ چرا همه انقدر مشکوک و عجیب بودن؟ اون تیر خورده بود ‌و یادش نمیومد؟ چرا جین بهش دروغ گفته بود؟
این ندونستن‌ها ترسناک بودن و مثل یک بچه‌‌ی شلوغ‌کار زیر شعله‌ی صبر و طمانینه‌ی تهیونگ رو زیاد می‌‌کردن، صبرش در آستانه‌ی سر رفتن بود.

با خوردن چشمش به عکس جونگکوک جسم تیزی در قلبش فرو رفت؛ اما دردش رو به جون خرید و با لبخند بهش خیره شد. دیگه نباید چهره‌ی‌ زشتش رو می‌دید. وقتی گریه می‌کرد، زشت می‌شد.

با باز شدن در اتاق نیروی خدماتی که صبحانه رو توزیع می‌کرد وارد شد، ورودش مصادف با بیدار شدن نامجون بود.

اون آدم برخلاف همیشه اخم نکرده بود و این هم باعث تعجب تهیونگ شد، حتی امروز صبحانه‌ش بخار داشت که یعنی سرد نشده بود و آخرین اتاق نبوده. چرا امروز تفاوت داشت؟

مرد خیلی دست و دل‌باز شده بود، حتی برای اون دوتیکه پای گذاشت و بهش صبح‌بخیر گفت.

"حالت خوبه؟"
با صدای نامجون به خودش اومد و نگاهش رو به مرد دوخت.

"کی اومدی هیونگ؟ مگه با جین نبودی؟"

نامجون کششی به بدنش داد و موهاش رو مرتب کرد.
"تمام شب رو تب داشتی، باید همراهت میومد... و اینکه نه، من باهاش نرفتم... یعنی برگشتم."

سرش رو به نشونه‌ی فهمیدن تکون داد.
"باندپیچی شونه‌م..."

مرد بزرگ‌تر بسته‌ی چاپستیک رو باز کرد و جواب داد:
"زخمت عفونی شده بود، مجبور شدن شست‌وشو بدنش، الانم آنتی‌بیوتیک ساعتی داری، باید صبحانه بخوری."

درنگ نکرد و مستقیم به چشم‌های سوسوزننده‌ی نامجون خیره شد.
"چرا عفونت کنه؟ هر روز پانسمانش عوض می‌شد."

نامجون به وضوح اتصال نگاه‌هاشون رو قطع کرد و بعد از کوچک کردن قطعه‌ای از توفوهای خورشت اون رو به سمت تهیونگ گرفت.
"نمی‌دونم، بالاخره پیش میاد... نباید بهش فکر کنی."

Murder in Itaewon [kv ver]Where stories live. Discover now