🏍🌌Hey Bestie🌌🏍

329 37 1
                                    

Ganer:  Slice of life, Romance, Fluff...

Couple:  Sope

By cghfuo (🤭me🤭)

                

                 🌊 Hope you Enjoy🌊


(با آهنگ wish you were sober از کنان گری بخونید)

با رسوندن انگشت های باریکش به محل اتصال ابروهاش و فشردنش، سعی کرد از درد خفیفی که شقیقه اش به خاطر موسیقی بلند و کر کننده داشت متحمل میشد کم کنه....
هر چند فایده ای نداشت....

واقعا مهم نبود چند دفعه با پدرش جر و بحث کنه تا توی این مهمونی های کثیف و آزار دهنده، جایی که هر گوشه ای از سالن یه اتفاق حال بهم زنی میوفتاد، شرکت نکنه....
چون هر دفعه فقط یک جواب رو میشنید....

«دوست دارم تنها پسرم، در حالی که دارم موفقیت هام رو جشن میگیرم، با من توی مهمونی حضور داشته باشه»

و با کمک جایگاه پدرانه ای که برای هوسوک داشت، اون رو وادار به انجام این کار میکرد....
انگار نه انگار که پسر آرومش.... از اینجور مکان ها متنفره....

پیشخدمت‌ِ سالن اجاره شده توسط پدرش، برای بار هزارم نوشیدنی های مختلفی رو توی سینی بهش تعارف کرد و اون هم با تکون دادن سرش، مطمعنش کرد که هرگز لب به اون لیوان های کثیفی که تا به حال توسط دهن صد ها نفر لمس شده، نمیزنه....
خب آره....
این هوسوک بود....
پسری که برخلاف بقیه ی پسر های نوزده ساله، نه تنها یک شب رو هم توی اتاق های خیس و لزج بار نگذرونده بود، بلکه تا به الان هیچ ایده ای نداشت که مست شدن چه حس و حالی داره چون هیچ وقت لب به الکل نزده بود و اعتقاد داشت تا وقتی که عقلشو از دست نداده هم این کار رو نمیکنه....

پس این دو سه ساعتی که هر ماه مجبور بود اینجا باشه رو با نگاه کردن و حدس زدن نوع زندگیِ بقیه ی مهمون ها که معمولا شریک های پدرش بودن میگذروند و آب پرتقالش رو مینوشید...و....
خب..... دروغ نمیگفت.....
اگر پنجره ی باز یا در خروجی اضطراری رو پیدا میکرد، مخفیانه از اون مکان عذاب آور میزد بیرون....
اما فعلا، برای انجام این کار خیلی زود بود...
هوسوک نیاز به یه حواس پرتی داشت که حواس پدرش رو از خودش پرت کنه.....
هر چند با وجود مهمون های محبوب و بی شمارش، این قضیه چندان سخت و وقت گیر نبود....
پس به چرخوندن نگاهش بین افراد مختلفی که اونجا حضور داشتن مشغول شد و قطره های گرم شده ی آب پرتقالش رو سمت دهنش هدایت کرد تا موقعی که زمان مورد نظرش فرا برسه....

چشم هاش روی مردی افتاد که با صورتی قرمز، سرخوشانه میخندید و کاملا مشخص بود که تا خرخره نوشیده....
دست خودش نبود...
از اینجور آدم ها میترسید و تنفر داشت....
فکر میکرد اینکه یک نفر روی خودش کنترل نداشته باشه وحشتناک به نظر میاد و ترسناکه..

🧁💍Sope Oneshots💍🧁Où les histoires vivent. Découvrez maintenant