🍃🍊Punishment🍊🍃

396 56 26
                                        

Ganer: Slice of life, Fluff, Angest

Couple: Sope

By cghfuo (🤭me🤭)


🎊 Hope You Enjoy🎊

(با آهنگ Hallelujah از جان کیل وانشات رو بخونید)


با آخرین نفری که توی اون سالن بزرگ بود خداحافظی کرد و مطمعن شد تا نهایت ادب رو براش با لبخند به جا بیاره....

انرژیش دیگه ته کشیده بود و حتی نای پلک زدن هم نداشت چه برسه به اینکه بخواد خودش رو تا ماشین برسونه...

نفس خسته اش رو بیرون فرستاد و از ته دلش آرزو کرد که کاش یونگی هم الان اونجا بود....
حداقل میتونست تا وقتی که به آسانسور برسن با ترفندهای خودش، مجبورش کنه کولش کنه...
یا حداقل باهاش حرف میزد تا حواسش از خستگی بیش از حد ناشی از رقصیدنش پرت بشه....

البته اگه اون گربه سیاه الان اینجا بود امکان اینکه پیشنهاد بده تا کل شب رو هم توی همین سالن بزرگ و خالی از جمعیت در حالی که با رقص نور و صدای ملایم آهنگ خوابشون میبره بگذرونن هم وجود داشت....

هرچند که هوسوک توی این وضعیتی که داشت، هر پیشنهادی که از درد پاهاش کم کنه رو با کمال میل میپذیرفت...

آهی کشید و با همون لباس هایی که توی پارتی به تن داشت سمت آسانسور طبقه رفت تا هرچه سریع تر فقط از اون ساختمون بزنه بیرون و برسه خونه تا بتونه ادامه ی شب رو توی بغل یونگی کامل استراحت کنه...

هرچند احتمالا تا الان آقای دوست پسر، در خواب پادشاه هفتم به سر میبرد... ولی باز هم از هوسوک بر میومد که مثل یک سنجاب دم باریک از بین ملافه و بالش ها خودشو بین بازو های یونگی بکشونه...

لبخند کوچیکی از افکاری که از فرط خستگی داشتن همینطور درهم و پشت سر هم توی مغزش نقش میبستن زد و بعد از بیرون زدن از ساختمون سمت ماشینش رفت....

خداروشکر اونقدر زیاد الکل نخورده بود که روی دیدش تاثیر بزاره و برای رانندگیش خطرناک باشه پس با خیال راحت پشت فرمون نشست و نفهمید چطور، اما با تمام وجودش طوری ماشین رو توی خیابون خلوت روند که مسیر نیم ساعته براش به کمتر از بیست دقیقه تموم شد....

شاید خستگی...
شاید دلتنگی....
یا شاید هم هردوش...
هرچی که بود میتونست دلیل اینطور با سرعت دویدنش سمت طبقه ی مورد نظر و صد البته، جمله بندی برای اینکه چطوری کل اتفاقات امشب رو برای یونگی تعریف کنه باشه....

با رسیدن به درِ چوبی و قهوه ای رنگ خونه، رمز رو وارد کرد و بلافاصله خودش رو داخل خونه پرت کرد....

+من بلاخره رسیدممممم.....

درسته که احتمال میداد یونگی خواب باشه....
درسته که الان ساعت دو صبح بود...
ولی هیچکدوم دلیل بر این نمیشد که هوسوک خونه اومدنش رو بلند داد نزنه تا دوست پسر خوابالوش رو از خواب بلند نکنه و بعد از اینکه ریز به ریز جزئیات پارتی امشب رو براش تعریف کرد، بعدش با هم بخوابن....

🧁💍Sope Oneshots💍🧁Donde viven las historias. Descúbrelo ahora